#گشت_ارشاد_پارت_75
وارد خونه شد برو و بيايي به راه بود
به تموم اونايي که باهاشون اشنا بودن سلام و عليک کرد و به سمت اشپزخونه رفت
نگاهش به شکوفه که خورد ناخوداگاه دلش پر از غم شد اخه خواهرش حيف بود همين جوري هم کلي از منصور خان سر تر بود
قد بلند و هيکل مانکن و قلمي چشم و ابروي مشکي و درشت که با سرمه اي که بهشون زده بود زيباترش کرده بود
چشماش پر از اشک شد چهره ي خواهرشو با اون زني که امروز با منصور ديده بود مقايسه کرد شکوفه با تعجب نگاهش کرد و گفت:چيه شايسته چي شده نديدي منو تا حالا ؟
بي اختيار به سمتش رفت و بغلش کرد و قطره اي اشک از چشماش ريخت
شکوفه مات و مبهوت مونده بود و گفت:افتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدي خواهر چي شده عزيزم؟
شايسته صورتشو پاک کرد و گفت:هيچي بعدا برات ميگم و از در اشپزخونه بيرون زد
يه لباس مرتب پوشيد و به سمت اشپزخونه اومد و کمک مادرش و شکوفه کرد وقتي از کارش کم تر شد تنها کسي که تو اون جمع توجهشو جلب کرد خانم صدرايي بود
با لبخند به طرفش کشيده شد و کنارش نشست
romangram.com | @romangram_com