#گشت_ارشاد_پارت_111
دختر هاي مختلفي رو تو اين وضعيت ديده بود و گريه ها و شيون هاي زيادي رو شنيده بود ولي جنس گريه هاي رها با همشون فرق داشت
گريه هايي از سر عجز و درد مندي و بغض هايي که تو گلو خفه شدن و رنج هايي که از گريه ها ميشد بهشون پي برد
بالاخره با کمک امپول هاي ارام بخش رها اروم گرفت و دوباره بي جون روي تختش افتاد و پرستار ها بعد از مرتب کردن تختش و پانسمان دستش که در اثر کشيده شدن سرم زخم شده بود از اتاق بيرون رفتن
امير با پاهاي لرزون بهش نزديک نزديک شد و به صورت بي روحش خيره نگاه کرد
غم و زجر رو ميشد از ابروهاي در هم کشيدش فهميد و کلمات نامفهومي که زير لب بيان ميکرد و حتي تو همون حالت نيمه بيهوشي هم ميتونست تر شدن چشماشو ببينه
دستي به موهاش کشيد و با عصبانيت از اتاق خارج شد هنوزم نميدونست چرا نميتونه درد و رنج اين دختر رو تحمل کنه
يه احساس ناشناخته اي اونو مجبور به توجه به رها ميکرد ولي خودشم نميتونست حدس بزنه که چيه؟
به سمت ايستگاه پرستاري رفت و رو به پرستار گفت:ببخشيد خانم من دارم ميرم اداره لطفا به شدت مراقب بيمار ما باشيد و اينکه هر وقت به هوش اومد منو خبر کني
پرستار:بله جناب سروان حتم
امير حسين به سمت اداره راه افتاد بايد از اون اراذل و اوباش بازجويي ميکرد تا دقيقا بفهمه چه بلايي سر رها اومده بود
romangram.com | @romangram_com