#گندم_پارت_64
نگین که می خندید وچشم ازکامیارورنمی داشت گفت :
-من دختر آقای فتحی هستم!
کامیار-اِ...!شما دختر عمرو عاصین؟
نگین-بله؟!
کامیار-مگه همون آقای فتحی رونمی گین که نقش عمروعاص روداشت؟
نگین-نخیر ماباایشون نسبتی نداریم پدرمن توکار برج سازی هستن!
کامیار-آهان!که اینطور!حتما قراره ایشون این برج روبسازن؟
نگین-اگه مشکل اینجا حل بشه.
کامیار-حتما حل میشه چراحل نشه اصلا بهتره ماجوونا کاری به کاراین چیزانداشته باشیم من میگم اصلا چطوره
تموم درختای این باغ رو حواله بدین به بابای شما!یعنی بسپریمش دست ایشون!ایشون خودش می دونه با این درختا باید چیکارکرد بهتره ماجوونابلندشیم بریم اون طرف سالن وبقیه بحث طبیعت زنده رودنبال کنیم چطوره؟پاشین!پاشین بریم که اصلانباید توکاربزرگترادخالت کرد پاشین دیگه!
اینوکه گفت اول خودش بلند شد وبعددست نگین روگرفت وبلندکرد وبه منم یه اشاره کردکه بلندشم وخلاصه همگی روراه انداخت طرف اون قسمت سالن ولحظه آخرخودش برگشت طرف عموایناوآقای فتحی وگفت:
-این درختا دست شما سپرده خودتون یه کاریش بکنین!
بعدبرگشت طرف ما وگفت:
تاشمابرین پشت اون نرده ها منم به این مش صفربگم برامون چهارتا چایی بیاره که گلومون تازه بشه،باشه؟
romangram.com | @romangram_com