#گندم_پارت_43

-مرسی.

گندم-راستی حال آقابزرگه چطوره؟

-خوبه.

گندم-شماها هرروز می بینینش؟

-تقریبا

رفت نشست رویه نیمکت که یه خرده اون طرف تربود منم همونجا واستاده بودم ونگاهش می کردم چطورتاحالا متوجه نشده بودم که گندم انقدر خوشگل وقشنگه!

گندم-چراواستادی؟!

-چیکارکنم؟

گندم-خب بیابشین!

-کاردارم بایدبرم.

شونه هاشوانداخت بالا منم زیرلب یه خداحافظی کردم وازاون ور رفتم طرف خونمون یه خرده که راه رفتم برگشتم ونگاهش کردم اون بلندشده بود وداشت می رفت طرف خونشون سرم روانداختم پائین ورفتم وتارسیدم به خونه دیگه در نزدم که ازتوراهرو وارد خونه بشم ازهمون پنجره اتاقم پریدم تووخودمو انداختم روتخت نمیدونستم باید چیکارکنم

احساس کردم که گندمم ازکامیار خوشش میاد کاشکی امروز کامیارمنو دم خونه گندم اینا ندیده بود!حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی؟؟اگراینطوری باشه حتما به خاطرمن صداشودرنمی آره وهیچی نمیگه حتما همینطوره!

من کامیاررو می شناسم اگه بفهمه من ازچیزی خوشم میآد امکان نداره طرف اون چیز بره!همیشه همین کارروکرده!

بلندشدم ویه نوارگذاشتم ودوباره دراز کشیدم روتخت.انقدر ازخودم بدم اومده بودکه نگو!چراباید حتی برای یه ثانیه م که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیارپیداکنم دیگه اصلا نمی خواستم به گندم فکرکنم !کامیاربرام خیلی عزیز بود درتموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود چندین باربه خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم،اون تنبیه شده بود!وقتی خیلی کوچیک بودیم ومن با توپ یه شیشه روشیکونده بودم وفرار کرده بودم،اون جریان روبه گردن گرفته بود وکتک خورده بود!وقتی ازدرخت زردآلو رفته بودم بالا وشاخه ش شیکسته بود اون گردن گرفته بودوتنبیه شده بود!حالا ممکنه که این خاطرات خیلی بی اهمیت باشه اما درزمان خودش وقتی کوچیک بودیم وهرکدوم ازای کارارو می کردیم وقرارمی شد که تنبیه مون کنن واقعا برامون وحشتناک بود!


romangram.com | @romangram_com