#گندم_پارت_116

کامیار-آفرین!

مش صفر-امابه آقابزرگ نمی تونم دروغ بگم!

کامیار-خودمون داریم می ریم اونجا فقط فعلا توبه بقیه چیزی نگو بروکنارببینم!

حرکت کردورفتیم توگاراژوپیاده شدیم!

کامیار-سامان!یواشکی طوری که کسی نفهمه گندم رووردار ببر خونه آقابزرگ!

یه دفعه گندم بازوی من ودست کامیاررو گرفت وگفت:

-من فقط به شماها اعتماد دارم فقط به خاطر شما ها برگشتم اینجا!

کامیار-خیلی ممنون که به ماها اعتماد کردی اما جون هرکسی که دوست داری بازوی این بچه روول کن پاره پاره ش کردی ازبس چنگ زدی به بازوش!

یه دفعه گندم متوجه شد که بازم بازوی زخمی منو گرفته!تند ول کرد وگفت:

-ببخشید!ببخشید!

-چیزی نیس عیبی نداره!حالا فقط زود بیا تاکسی متوجه اومدن مانشده!

کامیار-برین زودتر ازهمین درعقب گاراژبرین!ازلای شمشادا برین طرف خونه آقابزرگ!کسی نمی بیندتون!

دست گندم روگرفتم وازدر پشتی گاراژرفتیم طرف خونه آقابزرگ وازپله هابالا رفتیم وآروم چندتا تقه زدم به در ورفتیم تو تاچشم اقابزرگ به ماها افتاد وپرید جلو وگندم روبغل کرد وزدزیر گریه!تاحالا گریه آقابزرگ روندیده بودم!

گندمم شروع کرد به گریه کردن!زار زار گریه میکرد!مونده بودم چیکارکنم!همینجوری همدیگرو بغل کرده بودن وگریه میکردن!


romangram.com | @romangram_com