#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_160
بلند شدم و لباسام رو پوشیدم.کولر روشن بود و توی خودش جمع شده بود.بدون توجه بهش رفتم بیرون.یه صدایی از درونم مدام نهیب می زد که حداقل برای تشکر،ولی بهش اعتنا نذاشتم.من از این دختر متنفر بودم چون مثل یه کنه به زندگیم چسبیده بود.برامم مهم نیست تا حالا چطور بوده،یه بی لیاقت هر جایی ارزش سلام کردنم نداره و این دختر از اون دسته مستثنی نیست!...
وارد مطب شدم.خانوم ستوده به احترامم بلند شد و بعد با کیک و چای برگشت.بعد از تعویض لباس کیک و چای رو خوردم و بعد هم سیل بیمارها روی سرم سرازیر شد...
*تارا*
مدام ناخون می خوردم و با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم.ده ساعت و پنجاه و چهار دقیقه بود که منتظرش بودم.هر چقدر زنگ می زدم خاموش بود.دلشوره سلول های بدنم رو می مکید.با نگرانی مدام سر می چرخوندم و حرکت کند ثانیه ها رو توی ذهنم مجسم می کردم.نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟نکنه تصادف کرده باشه؟نکنه و نکنه و نکنه؟! وای مغزم داشت سوت می کشید.با یه دستم اشکم رو پاک می کرد و پوست اون دستم رو می خوردم.گفت زود برمی گردم چی شد پس؟..آرتمن رو می گم.امروز رفته بود یه سر به شرکتش بزنه و برگرده ولی هنوز نیومده بود.کنار پنجره به حیاط نگاه می کردم تا نشونی از کمری مشکی پیدا کنم ولی دریغ!.منیژه و تهیمنه خانوم بالا سرم وایساده بودن و سمانه یزدان رو تاب می داد تا گریه نکنه.تهمینه خانوم سعی در آروم کردنم داشت ولی فایده نداشت.من اصلا گوش نمی دادم.به زحمت صدام رو بیرون فرستادم و گفتم:منیژه دوباره زنگ بزن.
منیژه با ناراحتی گفت:خانوم ده بارهه دارم زنگ می زنم ولی برنمیدارن.گوشیشون خاموشه!
مضطرب گفتم:دوباره بگیر.
خواست چیزی بگه که با اشاره ی تهمینه خانوم دنبال تلفن گشت.دستم خونی شد.تا خود گوشتش نفوذ کرده بودم از بس استرس داشتم.تهمینه خانوم با دستمال تمیز،خونش رو پاک کرد.دردم گرفت ولی لب نزدم.منیژه دوباره تکرار کرد پیام بوق های ممتد گوشی...دیگه داشتم میمردم.خیلی استرس داشتم.ضعیف شده بودم ولی دیگه برام مهم نبود! ترسو بودم بازم قبول.همه رو از اتاق بیرون فرستادم.خودم مات شیشه شدم.به ساعت نگاه کردم.پونزده ساعت بود که ازش بی خبر بودم.تیک تیک ساعت هشدار میداد که یه اتفاقی افتاده...
صدای موتور ماشینی به تموم بی خبری ها پایان داد.مثل فشنگ بلند شدم و به سمت در دویدم.روی اولین پله متوقف شدم.خسته به تهمینه خانوم سلام داد.یزدان رو از سمانه گرفت و محکم بوسیدش و در آغوش فشردش.پسرم توی دستش وول می خورد و با خوشحالی جیغ می زد.بدون توجه به اطراف در اتاقش رو در پیش گرفت.
-سلام.
نگاهم کرد و بی تفاوت جواب داد.چش بود؟چرا دیر اومد؟نفهمید نگرانش بودم؟
اون منو دوست داشت.مطمئنم!.اگه نداشت چرا نمی رفت واسه همیشه؟نه میگه حقمو می خوام نه چیزی...پس چرا چیزی نمی گه؟..حتما نمی خواد بره..وگرنه اون که می دونه همه ی ثروت سالارخان به نام منه!..وصیت نامه ی سالارخان هنوز هم هست.از بس خونده بودمش و پا به پاش اشک ریخته بودم که همشو از بَرَم...
"به نام خدا
از خدا می خواهم که همیشه مراقب تمام وجود من،تارا،باشد.این همه ی آن چیزی ایست که از خدا می خواهم. همان خدایی که تاکنون ناظر اعمال من بوده است،می خواهم تارایم را حفظ نمیاد،به او کمک کند تا پا کج نگذارد.تارایی که در قالب یک دختر قوی و مهربان است اما من یقین دارم درونی شکننده دارد ولی صبور است.تارایی که تک ستاره ی آسمان من بود.تارای عزیز،مرا ببخش که باید تو را تنها بگذارم در مسیری که بازی ناجوانمردانه ی ضعیف است و قوی! من تو را به خدایم می سپارم و پسر کوچکمان را به تو...می دانم وظیفه ای است بس دشوار اما من می دانم تو می توانی!
romangram.com | @romangram_com