#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_158

و من بیچاره یا پیاده میرم یا با آژانس خصوصی!..الهام با همون پرادوی مشکیش اومد سراغم.با خنده گفتم:سلام دکتر!

الهام با لبخند بهم دست داد و گفت:چطوری متاهل جان؟

-متاهل جان خودتی ترشیده!..چه خبر؟

-خووووووب.ملت پسر تور می کنن ما هم نگاشون می کنیم.

ماشین رو روشن کرد.نگاهش کردم و گفتم:اووووف دلم سوختا...

الهام خوب بود.قیافتا و اخلاقا...کلی خوب بود!.یه مانتوی کوتاه سبز پوشیده بود با شلوار مشکی و شال سبز.من هم یه تیپ آبی زده بودم.قرار این بود من و الهام کنار پاساژ خورشید منتظر روناک بمونیم.ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. روناک رو دیدم.دست الهام رو کشیدم و رفتم پیشش..دست یه دختر چهارساله رو گرفته بود.روناک بغلم گرفت و با الهام دست داد.با لبخند گفتم:الهام،روناک...روناک،الهام!

روناک گفت:خوشحالم از دیدنتون!

الهام هم با لبخند گفت:منم همینطور...لطفا راحت باشین منو الهام صدا کنین!

-باشه الهام.تو هم منو روناک صدا کن.

چشمم رو دختر کوچولو مونده بودم.پرسیدم:دخترته روناک؟

-آره.

الهام متعجب پرسید:جدی؟ایول بهت نمیادا...

دختر کوچولو با پررویی باهامون دست داد و من گفتم:میشه اسمتون رو بدونم خانوم کوچولو؟


romangram.com | @romangram_com