#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_156


ناخودآگاه زبون توی دهنم چرخید و گفتم:ننه ات!

خشمش دو برابر شد و توی جاش نیم خیز شد که به دلیل کمبود جا من پرت شدم رو زمین.آخ،نشیمنگاهم!..

نگاهش به بدنم افتاد.دوباره با داد گفت:بلند شو ببینم!این چه طرز لباس پوشیدنه؟شیوه ی جدید برای جذب منه؟

اعصابم خورد شد.با اخم گفت:زرت!جذب تو؟می خوام صد سال از من خوشت نیاد!

چی می گفتم؟..پوزخند زد و گفت:اِ؟اونوقت برای این بود که اومدی خواستگاریم؟بهم گفتی باهام ازدواج کن؟

شبیه این دخترهای دم بخت شده بود...حالا این بی جنبه می خواست تا آخر عمرش بهم بگه تو اومدی خواستگاریم!

آروم گفتم:خوب دیگه...بیا بریم صبحانه بخوریم!

-با خودت فکر کردی من با تو صبحانه می خورم؟چی فکر کردی؟اینجا بهشته؟اینجا،خونه ی من،جهنم دومه!

جهنم دوم؟ارمیا جهنم ندیده بود که به این خونه می گفت جهنم!من دیده بودم؟من نه ولی رویای قدیمی دیده بود.

بلند شدم و گفتم:حیف من که گفتم امروز رو خوب شروع کنیم ولی تو نخواستی!به هر حال صبحانه آماده اس!دوما من کلا اینطور لباس می پوشم.واسه تو استثانیی قائل نشدم!

رفتم بیرون.می خواستم معمولی رفتارکنم.نه ادای آدمای خیلی مغرور رو درارم نه خیلی لوس باشم،عادی عادی!

نشستم و صبحانه رو مفصل خوردم.صدای دوش اب میومد.چندی بعد ارمیا با لباسهای راحتی و موهای خیس توی هال

ظاهر شد.به خودم قول داده بودم زیاد وا ندم.زل بزنم توی چشماشو وا بدم.تکون نخوردم.به خوردن ادامه دادم ولی زیر چشمی می پائیدمش.اول چای ریخت و بعد هم نشست و با شکر خورد.بلند شدم و ظرف خودم رو شستم و رفتم تو هال. روی مبلها نشستم و تی وی رو روشن کردم.اوووف،درود بر ماهواره!ما(خونه ی خودمون) که نداشتیم.توی خونه ای که با بچه ها کرایه کرده بودیم یکی بود ولی زیاد باهاش سرگرم نبودم چون سرم همیشه شلوغ بود و فقط سریال های کره ای رو میدیدم.یا کره ای یا ترسناک های آمریکایی...نه که بگم نمی ترسیدم اتفاقا گاهی تا صبح هم خوابم نمی گرفت ولی خوب میدیدم.زیاد ترسو نبودم.یه سینمایی پیدا کردم.سینمایی کره ای...تا حدودای ساعت یازده با اون سرگرم شدم و اصلا حواسم به ارمیا نبود.فقط یه لحظه که داشت رد می شد تا چشمش به فیلم افتاد یه پوزخند زد و رفت.من هم بلند شدم و به فکر یه ناهار خوب افتادم.من زرشک پلو با مرغ خیلی دوست داشتم.دست به کار شدم.اول برنج رو دم کردم و بعد هم مرغ رو پختم و سسش رو آماده کردم.یه شیشه پیدا کردم پر زعفرون!اووووف باکلاس!..منم کلی تو سس زعفرن ریختم و بعد هم زیر غذا رو کم کردم تا آروم بپزه.مشغول درست کردن سالاد شیرازی شدم.عاشق سالاد بودم. کلا امروز،روز خودم بود.سفره رو چیدم.تمام هنور سفره آرایی ام رو مصرف کردم.خدایی خیلی خوشگل شده بود.صداش زدم.اومد و نشست.موندم تا بکشه و بعدش هم برای خودم کشیدم.پوووف.خوبه دعوا راه ننداخت.خیلی سرد و خشک!..قاشق رو برداشتم و یه لقمه گذاشتم تودهنم.اوووم...خوشمزه بود!منم کدبانویی بودم و نمی دونستم!سکوت و فقط صدای قاشق و چنگال میومد.تق تق و تق!..نگاهش کردم.داشت می خورد بدون توجه به من...با اخم.کلا با اخم تمام کارهاش رو پیش می برد.چشمهاش خیلی سیاه بود.خیلی دوست داشتم ببینم برق نفرت چی شده!رام شده؟بعید می دونم!..غذاش رو خورد.بدون اینکه چیزی بگه رفت.تشکر هم که کشک!!! لعنتی...صبر راه حل من واسه پیروزی بود.

romangram.com | @romangram_com