#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_154


برگشتیم سمت صدا...آرتمن بود.با یه تیپ سرمه ای...با همه دست داد و من رو بغل گرفت.بعد هم کنارم نشست!

آندره با اخم گفت:تبعیض نداشتیما...

آرتمن یه هلو گاز زد و گفت:زرزر بیخود هم نداشتیما...من یه تار موی امیر رو به صداتا عین شماها نمیدم!

با ورود آرتمن جو عوض شد و متشنج شد.من به ظاهر در اون جمع بودم ولی واقعا اونجا نبودم.ذهنم سمت دیگه ای بود.جایی که شاید نفسم با لباس سفید نشسته بود.چقدر می خواستم ببینمش.دلم براش تنگ شده بود.چقدر بود ندیده بودمش؟سه هفته؟یه ماه؟یه ماه و نیم؟دو ماه؟نمی دونم.آمار دلتنگی من با روز شمردنی نبود.باید می گفت چند ثانیه

دلتنگ چشم های سیاه مست کننده ی عشقم بودم.عشقم؟عشق من نبود دیگه...بود ولی مال من نبود.!عشق من بود ولی مال من نبود!.رویای من رویا شد.یه رویای دست نیافتنی....یه آرزوی محال..یه فرشته ی گم شده...عشق مقدسم کنار مجسمه ی نامردی...یعنی اون نامرد نمی دونست من رویا رو می خوام که قاپشو دزدید؟نمی دونست براش جون میدم؟ یا می دونست و شد همسر عشقم؟می دونست و خنجر زد؟می دونست من رو بی رویا کرد؟لعنت بهش...

دوباره بغضم داشت سر باز می کرد.صدایی اومد و بغضم رو فرو خوردم تا جلوی یه نامرد نشکنم.

همه بلند شدیم.به من دست داد.دستم رو دادم به دست نامردی که دومی نداشت.نمی دونم بین اون غرور توی چشمش چی بود..تعجب،خشم،تنفر؟چی بود؟منو می شناخت؟می دونست که دوست زنشم؟دوست سابقش؟حالم بد شده بود.کراوات زده بود.رویا کراوات دوست نداشت.رویا بهش گفته بود؟گفته بود کراوات نزن؟گفته بود یا نه؟حالم خیلی خراب شد..داشتم به رقیب نامردم دست می دادم.رقیبی که جایزه رو دزدید.رویای منو دزدید.آینده ی من رو خاکستر کرد.توی لباس دامادی به من لبخند ژکوند می زد.کم کم داشتم فرو می ریختم!کاش زودتر بره...قبول،من نمی تونم! ضعیفم!.ابایی ندارم از ترسم و ضعفم!.من ترسو نیستم،غمِ نداشتن نفسم خیلی سنگین بود.

ارمیا رفت.روی صندلی سر خوردم.آرتمن برگشت سمتم و آروم ولی سرزنشگرانه گفت:چرا اومدی،داداش؟

نگاهش کردم:نیام؟عروسی عشقمه ها...عروسی جونم!می شد نیام؟اومدم تا عروسی نفسم رو خوب یادم بمونه،اومدم تو شادی عشقم سهیم باشم.اومدم ثابت کنم به بقیه که من عشقم رو خیلی دوست دارم!

دیگه نتونستم بگم.دروغ!.اومدم تا نگن امیر شکسته... اومدم.اومدم شاید رویا رو ببینم.اما غافل از اینکه دیدن رویا شاید آرزوی محال بود!.اومدم ولی تک تک ثانیه ها،ناقوس نابودی من بود.یعنی می شد من دست رویا رو بگیرم و فرار کنیم و بریم؟...می شد؟اصلا میومد؟تمام آرزوی من همین بود!زندگی آروم کنار تمام دنیام!

صدای جیغ دخترا بلند شد.هو می کشیدن و عروس رو دعوت به رقص می کردن...ارمیا رو دیدم که به سمت زنونه راه افتاد.من اولین رقصم رو با رویا داشتم.باهاش رقصیدم و تموم زندگیم رنگی شد!.رقصیدن با رویا خاطره ای خوش بود که فراموش نشدنی بود.اَه..چرا اومدم اینجا؟

شام رو اوردن ولی نخوردم.چرا؟کباب کوبیده بود...صحنه های اون شب برام تداعی شد.لعنت به من!چرا رویا رو به اون مهمونی کوفتی دعوت کردم؟چرا دستی دستی ارمیا رو سر راه رویا قرار دادم و زندگیمو سوزوندم.اون شب هم غذا کوبیده بود.خودم براش کوبیده توی بشقاب گذاشتم.خودم گفتم بخور خیلی می چسبه!.اونم خندید و گفت باشه می خورم امیر...لعنت به من!چرا اومدم؟

گروهی از مردها شروع به رقصیدن کردن.شاد بودن و برای پیروزی ارمیا پای کوبی می کردن.صدای کرکننده ی موزیک فقط روی قلب من زخم می زد.عروسی یکی از بچه های دانشگاه با هم اومدیم.گفت که خیلی خوش می گذره و عاشق عروسیه!.گفت که توی عروسی همه باید خوش باشن...بخندن و برقصن!..زرشک!شاید توی عروسی یه بدبختی عین من باشه!یه دلشکسته ای توی عروسی باشه و نتونه بخنده!تلخند بزنه و دلش سیگار بخواد برای دود کردن عمر کوفتیش!

romangram.com | @romangram_com