#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_139


-اینا اصلا وصله ی تن ما نبودن...اون از مادرش که با چنین وضعی اومد داخل و پدری که هر حرفش نشون از دست پرورده بودن هربه های صهیونستی می داد.می گفت به ناحق شاه رو فرستادن بیرون،زمانی که اون بود هم خانومها راحت بودن هم مردها لذت زندگی رو داشتن ولی حالا چی؟!.خانومها تو قفسن..یه کی نیست بگه آخه مرد حسابی اگه تو قفس بودن که خانوم تو با این لباس...استغفرالله...اینطور که نمیاد بیرون!.فقط نیم ساعت حرف زد ولی تمام دستش برام رو شد!پسرشم که حتما نسخه ی دوم خودشه!!

بابا می گفت و مامان هم دو تا روش...نبود کسی که به من بگه رویا تو چی میگی؟نظر تو چی؟..مهم اینه که این یعنی

شروع مخالفت ها...لعنت به ارمیا که از همون اولش گند زد!ولی مهم منم!نه؟! مهم اینه که من ارمیا رو می خوام!هوسه؟ نیست!نیست!

آب دهنم رو قورت دادم.با تمام شجاعتم،جلوی مامان و بابا موش بودم.آروم گفتم:ولی من دوستش دارم.

فقط دو ثانیه سکوت بود اما بعد...

بابا عصبی گفت:بله؟نشنیدم چی گفتی؟بگو دوباره...سرتو بالا بگیر و حرفتو بزن!

سرم رو بلند کردم و گفتم:من ارمیا رو می خوام.دوستش دارم،اونم منو دوست داره!

سیلی اول نوش جونم شد.با عربده گفت:خفه شو دختره ی خیره سر!من فرستادمت تهران درس بخونی یا بازی عشق و عاشقی راه بندازی!؟ها؟فرستادمت تهران برای چی؟چطور می تونی زل بزنی تو صورت من و بگی ارمیا رو می خوام؟ وااای...دختر من داره اسم کوچیک طرفشو صدا میکنه!

مامان نگران به سمتش دوید و یه لیوان آب دستش داد.بد کردم؟ولی خب تهش همینه!

-می خوامش...هر چی بگین بازم همین حرفمه!..این پسر،این آقا رو می خوام!

سیلی دوم...سوم...چهارم و ....

میزد و میگفت حرفمو پس بگیرم ولی من مصمم تر از قبل می گفتم می خوامش!..ارمیا کجاست؟می بینه دارم بخاطرش سیلی می خورم؟می بینه که دارم ناسزا می شنوم؟می بینه که تو روی پدرم وایمیستم؟می بینه چقدر می خوامش؟می بینه هوس نیست؟می بینه از اون دخترا نیستم؟می بینه یا نه؟؟؟کجاست اصلا...

دهنم پر خون شده بود ولی اشک؟..من دختری نیستم که اشک بریزم.پای حرفم می مونم.

romangram.com | @romangram_com