#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_137
به کجا رسیدی بی من؟
تو خودت نگفته میرم
نگو بینمون کسی بود
که خودت نگفته دیدم
(به کجا رسیدی بی من از احسان تهرانچی)
امیر-به کجا رسیدی بی من؟
نه! امیر هر حرفی رو یه بار می زد و من به احساسم لگد زدم چون احساسات جدیدی بیدار شده بودند!
***
یه دست کت و دامن شیک سفید- بنفش تنم بود.درد بدی بود.لحظه ای که مامان اومد و از بین انبوه لباس،دست به لباسی برد که امیر خریده بود و گفته بود روز خواستگاری بپوش...امیر،حالش خوبه؟!.کجاست؟اصلا زنده است؟مامان صدام کرد و من از اتاق بیرون رفتم.موهام کوتاه شده بود.مامان که خیلی حرص خورد و معترضانه می گفت چرا کوتاه کردی اما من خم به ابرو نیووردم با اینکه خیلی موهامو
دوست داشتم.کافی بود برای پیشکش به امیر؟موهامو میگم...
در باز شد و یه خانوم وارد شد.یه خانوم تقریبا جوون که موهای های لایت شده اش از شال کرم رنگش بیرون افتاده بود و مانتوی شیک و اشرافی کوتاهی که تا روی زانوش نمی رسید.بعلاوه ی شلوار تنگ لی و صندل های سفید..انگشتهایی که لاک خورده بود و رژ قرمزی که به شال توی سر من دهن کجی می کرد.مادرش بود؟
دوم،مردی با هیکل نرمال وارد شد و با اون کت خاکستری توی چارچوب خونه ی ما به خوش آمدگویی های بابا پاسخ می داد...من مونده بودم چرا مامانش چیزی نگفت؟.مامان چپ چپ نگاهم کرد و همراه بقیه وارد سالن نشیمن شدند. خودش اومده بود؟شک داشتم!.منتظر موندم تا اینکه قامتی بلند با کت و شلوار مشکی توی چارچوب در ظاهر شد.گل رو که سمتم گرفت،چشمم که به تیله های سیاهش افتاد،امیر پر کشید و من اعتراف کردم دوستش دارم!.اون رفت و من هم پشت سرش راه افتادم.سلام کرد؟من چی؟..نمی دونم! نمی دونم!
از روی مبل بلند شدم تا چای بریزم.اون خانوم اصلا حرف نمی زد و مرد هم کم حرف می زد و جو خیلی ساکت بود.چای های خوش رنگ رو توی فنجون ریختم و با یه نفس عمیق به سمت نشیمن راه افتادم.اول همه اون خانوم برداشت.چیزی گفت که نفهمیدم و فکر کنم یه نوع بلغور کردن بود.بعد هم مامان و بابا و مرد و خودش.حتی نگاهمم نکرد..آدمش می کردم...گوشی رو آروم از توی جیب تزئینی کت بیرون کشیدم و سریع یه اس دادم به همون شماره ای که قبلا باهاش جوابمو داد.نوشتم"ببین داری میزنی زیر قولت! اومدی بله بگیری نه که گند بزنی به قرارمون!حواست باشه ها"
romangram.com | @romangram_com