#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_111
به نشانه ی تائید سرش رو تکون داد.از ته دل خندیدم.چه خوب!سالار واسه این مناقصه شب و روز کار کرد.زحمت کشید
من:سالار؟
-جونم؟
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:خیلی دوست دارم.
لپم رو بوسید و گفت:منم...بهترین هدیه ی عمرمی که خدا بهم داده...بریم بخوابیم؟
سرم رو تکون دادم و بلند شدم.روی تخت کنارش خزیدم.دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:تارا...
-بله؟
موهام رو پشت گوشم انداخت و گفت:پشیمون نیستی؟
فهمیدم منظورش چیه.خودم رو بیشتر توی آغوشش جا دادم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و گفتم:چرا باید پشیمون باشم؟چی خواستم و بهم ندادی؟محبت خواستم که بیشتر از خواستم بهم دادی..عشق خواستم دادی...
با شیطنت خیره شدم توی چشماش و گفتم:بچه خواستم که دادی...
خندید و گفت:ای شیطون!بخواب ببینم...کنار تو اصلا خستگی هام یادم میره...مسکن همه ی دردامی...
*رویا*
آرتمن زد توی سرم و گفت:بی حیا.
romangram.com | @romangram_com