#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_109


-آره جون خودت!

امیررایا نشست.کلافه گفتم:آره جون خودم!

استاد شروع کرد به درس دادن...سه چهار روزی میشه نیومدم دانشگاه...معلومه حسابی به رهام و فرهادی خوش گذشته...ولی قسم می خورم جبران می کنم..به امیررایا گفتم تا از وجنات لادن خانوم واسه فرهادی بگه که فکر کنم موثر واقع شده چون فرهادی کنار لادن نشسته بود.از امیر تشکر کردم...حال و حوصله ی بیوشیمی رو نداشتم ولی چه کنم!ذهنم خسته بود.خواب می خواست..بیشتر مشتاق فردا بودم.دیدن ارمیا و التیام زخم خنجر اون همه برق نفرت!

پگاه ماشین من رو می روند و من هم عقب ولو شده بودم.سیما هم جلو نشسته بود و مدام به جون من و پگاه غر می زد!

-خدایا نمیشه از بین اون همه پسر یکیشون عاشق سیما شه و دستش رو بگیره ببره؟!یعنی این نفرینه واسه اون پسر!

سیما برگشت سمتم و گفت:خفه...دلشونم بخواد.

پگاه راهنما زد و گفت:خاک تو سرت سیما...چه هیجانی هم داری ها...

سیما یه ایشی گفت و روش رو برگردوند.ای خدا...روانیه ها...کمکش کن!بهش رحم کن!ببخشش!

*تارا*

پریدم بغلش و گفتم:سلام بر سالار من!

سالار دستش رو گذاشت رو کمرم و سرم رو بوسید و گفت:تارای من خوبه؟

چشمک زدم و گفتم:اونم خوبه!

از آغوشش بیرون اومدم و با دو تا اخم و تاسف رو به رو شدم.سالار رفت بالا و من هم رو به تهمینه خانوم گفتم:

romangram.com | @romangram_com