#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_106
با درد بدی چشمام رو باز کردم که یه ایل آدم بالای سرم دیدم..یه کم گذشت تا تونستم همه چیز رو وارسی کنم...
یکی دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و گفت:رویا...رویا منو می شناسی؟
متحیر دنبال صدا گشتم...دوباره برق نفرت درخشید...این بار در اوج...اینبار دشمن حقیقیم رو دیدم..اون دو تا برق نفرت اجازه ی رهایی نمی دادن...اون دو تا برق نفرت چشمام رو رامش کرده بود...اون دو تا برق نمی ذاشت نگاهم رو بچرخونم..حتی نمی ذاشت زبونم رو توی دهنم بچرخونم و به همه بفهمونم زنده ام! اون دو تا برق از من چی می خواست؟یه صدا سریع توی سرم زد و گفت:رهایی...اما من نمی خواستم قبول کنم که این صدایی که بهم نهیب می زنه درست میگه...من دوست ندارم،نه نمی خوام.ظلم بود...آره در حق ارمیا ظلم بود ولی پس من چی؟من چی؟چرا ازم متنفره؟مگه چیکارش کرده بودم؟هوم؟جز اینکه توی یه مهمونی همدیگه رو دیدیم و بعد اون دو تا تیله ی سیاه برق زد و ذهنم رو درگیرش کرد...قلبمم داشت درگیر می شد!..لج کرده بودم..زورم میومد که چرا ارمیا ازم شکاره؟چرا فراره؟ چون همیشه آویزونش شدم و اذیتش کردم...چون مثل آدم رفتار نکردم...می شد که ارمیا عاشق غرور من بشه...کاش از همون اول این طور نمی کردم،کاش همون رویای مغرور می موندم و ارمیا عاشق غرورم میشد!..من...خیلی حرصی شدم.. سعی کردم این تجزیه ها و تحلیل ها رو به بعد موکول کنم و به صداهای مکرر امیررایا و سیما و روژان جواب بدم! تازه چشمم تونست همه رو بکاوه..تازه فهمیدم جز اون دو تا برق سیاه بقیه هم هستن...
امیررایا به سمت ارمیا خیز برداشت تا ناکارش کنه..غرید:عوضی..این هیچی یادش نیست!..لعنت به تو..
آرتمن خواست جلوشو بگیره که با زحمت با اون دهن خشکیده شماتت بار صداش زدم:امیر...
دست مشت شده اش توی هوا موند...سیما و روژان از خوشحالی خندیدند..آنا خدا رو شکر کرد و امیر برگشت سمتم... نگران بهم نگاه کرد و گفت:منو یادته رویا؟
نگاهش کردم و اون سرش رو تکون داد و گفت:می دونی چقدر منو نگران کردی رویا؟دختر تو که ما رو کشتی...
می دونستم دروغ نمیگه...آرتمن اومد و گفت:به..رویا خانوم،چه عجب افتخار دادین چشم باز بفرمائین! چون اگه چند لحظه دیرتر چشم باز می نمودین،الان باید جای تو استادت اینجا پهن می شد!
برگشتم سمت اون دو تا برق نفرت،سمت اون کوه غرور...حتم داشتم با بیدار شدنم خوشحال میشه اما برعکس عصبانی تر شد و با دیدن چشمام دستاش رو مشت کرد ولی با خونسردی باز کرد.دست خودم نبود ولی دهنم کج شد و به پوزخندی آراسته شد که خشمش اوج گرفت و شعله ور تر شد..تمام نفرتش رو توی نگاهش ریخت و رفت!
توی اون جمع با دیدن آندره متعجب شدم.با تعجب و به سختی پرسیدم:آندره...؟
اومد جلو و خندید:می دونم متعجبی...خودمم متعجبم نمی دونم اصلا برای چی اومدم!ولی همه اش رو بزار پای رفاقت!
رفاقت؟کج خندی زدم و حالا نگاهم رو از دست پسرا دراوردم و به دخترا دوختم...
روژان سریع اخم کرد و گفت:الانم برنمی گشتی...برگرد به معشوقه هات نگاه کن...
romangram.com | @romangram_com