#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_104


گفتم:بزار ادب شه رادمنش...فکر میکنه آسمون پاره شده این افتاده زمین...بزار امیررایا آدمش کنه...خوبه،این دوستاش مرد حمله ان...

من برعکس سیما خوشحال بودم از این که فهمیدم رویا تنها نیست.همین که الان بیمارستان روی هوا بود به خاطر رویا کافی بود...

*امیررایا*

فقط کافی بود رادمنش یه چیز بگه تا با خاک یکسانش کنم...فقط کافی بود بگه اِهِم تا ازش اهون بسازم..می خواستم خفه اش کنم...داشتم از نفرت می مردم..بی شعور رویا رو روی تخت انداخته بود و صاف صاف زل زده توی چشمای منو میگه "اون خودشو انداخت جلوم"..آخه اون بی لیاقت با خودش چه فکری کرده بود؟! استادِ بیشرف!!!

آرتمن گفت:ها؟چته؟از صد فرسخی داد می زنی که الان سگی...

-سگ داریم تا سگ!

آندره کنارم نشست و یه ساندویچ داد دستم.سرم رو تکون دادم و تشکرکردم..روابط من و اینم یه داستانی بود واسه خودش!.توی دعوا عاشق چشم و ابروی هم شده بودیم.والا ما هم عجیب بودیم.

سامان تا ما دو تا رو دید زد زیر خنده..اخم کردم و گفتم:باز چه مرگته؟!مثل بز زرت زرت می زنی زیر خنده! الان وقت خنده اس الاغ؟

خندید و گفت:نه...آخ که یاد اون کلیپ دعوائه بود میوفتم می خوام پخش شم.

یه چشم غره ی وحشتناک بهش کردم و گفتم:خفه..

آندره گفت:چی؟کلیپ چی؟

سامان رو به رو مون تکیه داد و گفت:یه کلیپ باحال که دو نفر دارن توش کتک می خورن!کرکره خنده!

آرتمن یهو چنان زد زیر خنده که من موندم.این بیشعورم فیلم رو دیده بود.خنده به لب تک تک دخترا نشست..اگه لو می رفت،یه دعوای دیگه از سر گرفته می شد!

romangram.com | @romangram_com