#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_102


-کجا؟

-ایرانی؟

-ادرسش!؟

ادرس رو گفتم و تنها چیزی که موند صدای ممتد گوشی بود.رادمنش که سرش رو به زمین دوخته بود و کلافه بود. بیچاره رویای تنها...جر ماها کی می تونست کمکش کنه؟!پدرومادری که با رفتن تارا عمیق زخم خورده بودن...چند لحظه بعد،ترانه و آنا و سیما هم رسیدن...آرتمن هم اومد...اون اینجا چیکار میکرد؟

سوالم رو به زبون اوردم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟اصلا...

مضطرب نگاهم کرد و گفت:رویا خوبه؟

پوف کشیدم:فعلا که باید بمونیم جواب ازمایشش بیاد...تو اینجا چیکار میکنی؟

-امیر بهم زنگ زد گفت بیام.خودشم داره میاد.

-کی این کار رو کرده؟

خواستم جوابش رو بدم که با دیدن دکتر یادم رفت.من و بچه ها و رادمنش به سمتش رفتیم و گفتم:چی شد؟

سری تکون داد و گفت:فعلا معلوم نیست!

وا رفتم رو زمین ولی لحظه ی اخر آرتمن گرفتم و روی صندلی نشوندم...دو سه ساعتی گذشت تا اینکه یهو قامت بلند یه مرد جلومون سبز شد و من تو برق نگاهش موندم.امیررایا؟

داد کشید:کوش؟رویا کجاست؟

romangram.com | @romangram_com