#فانوس_پارت_111

نگار از جاش بلندشد و چاقو رو از دستم گرفت وگفت: من میبرم. با حرص چاقو رو بهش دادم وکنار ایستادم. از کیکی که خودش خریده بود یه تیکه برید وگذاشت توی بشقاب وگرفت سمت عماد. عماد بدون اینکه تکیه اش رو از روی مبل برداره گفت: من کیک خامه ای دوست ندارم. از کیک باران برام بزار. وبعد نگاه پرمحبتش رو بهم داد. انگار اونم فهمیده بود که روی نگار حساسم واینجوری داشت به آرامشم کمک میکرد. نگار باحرص بشقاب رو روی میز گذاشت ویه تیکه از کیک من رو برید و سمت عماد گرفت. عماد باز هم بدون هیچ حرکتی گفت: یه تیکه دیگه هم بزار.

ایمان برای اینکه نیما توجهی به حرص خوردن خواهرش نکنه گفت: نیما بدو که اگه این عماد رو ول کنی همه ی کیکا رو خورده واسه ماهیچی نزاشته!

نگار همونجوری که کیک ها رو میبرید گفت: نگفتی چرا اومده بودی اینجا باران؟

رفتم وجای نگار نشستم. درحالی که به چشمای خون گرفته اش نگاه میکردم گفتم: به همون دلیلی که شما اومدید اینجا.

پوزخند مسخره ای زد وگفت: مگه قرار نبود بری اتریش؟

ایمان به کمکم اومد وگفت: پروازش عقب افتاده.

نگار سری کج کرد وگفت: جدی؟

حرف ایمان رو با تکون دادن سرم تایید کردم. نگار بعداز بریدن کیک ها از جاش بلند شد وکنار برادرش نشست. بخاطر شباهت بیش از حدشون پرسیدم: شما دوقلو اید؟

نیما و نگار بهم نگاه کردند وخندیدند. عماد با لبخند گفت: نه. نیما سه سال از نگار بزرگتره.

ـ آخه خیلی شبیه همند.

ایمان که داشت یه تیکه ازکیکم رو توی دهنش میگذاشت گفت: فکر نمیکردم اینقدر آشپزیت خوب باشه.

romangram.com | @romangram_com