#فانوس_پارت_106
باتعجب گفتم: چی؟؟؟
خندید وگفت: پس فکر کردی توبرای من چی هستی؟ خواهر کوچولوی من؟
احساس کردم یه چیزی توی وجودم فرو ریخت. خدایا... من چی فکرمیکردم وعماد چی فکر میکرد. یعنی تمام اون رویاها باید باحس خواهری از بین بره؟ یعنی چی که من خواهرشم؟ مگه یه خواهر میتونه تا سرحد مرگ عاشق برادرش باشه؟ چرا؟ چرا این همه بدبختی باید نصیب من بشه؟ خدایا تاکی باید بکشم؟ تاکی باید تنها بمونم؟ تاکی؟
عماد که رنگ پریدگیم رو دید گفت: چی شد؟
سری تکون دادم وگفتم: هیچی.
پوزخندی زد وگفت: دوس نداری برادری مثل من داشته باشی؟
از جام بلند شدم که اشکام رو نبینه. جلوی پله ها ایستادم وبا صدای خفه ای گفتم: تو... تو دوست داشتنی ترین برادر دنیایی.سریع از پله ها بالا دویدم که صدای هق هقم رو نشونه.
هرچقدر هم دیر میخوابیدم ولی ساعت بدنم سرساعت 6 مجبورممیکرد که دل از رخت خواب بگیرم. با رخوت از جام بلند شدم وخودم رو زیر دوش رها کردم. یه بلوز نارنجی آستین کوتاه روی دامن سفدیم پوشیدم ورفتم بیرون. میدونستم که عماد دیشب تا دیر وقت بیدار مونده وسیگار دود کرده . این رو از فیلتر سیگارهایی که توی جاسیگاری آشپزخونه بود فهمیدم.
بدون خوردن صبحانه و تنها باخورد یه چایی مشغول درست کردن کیک شدم. به عماد قول داده بودم وباید براش میپختم. هر چند که دیشب کاری با احساسم کرد که دیگه هیچی ازم نمونده بود. عماد به طور غیر مسقیم بهم گفته بود که هرفکری که راجع به اون توی ذهنم دارم باید بریزم دور. باید این عشق 8 ماهه رو خاک میکردم اون رو مثل برادرم میدونستم. ولی نمیشد! نمیشد که یه لحظه ازاون نگاه تیله ای وبراق دست بکشم.
قورمه سبزیم رو بار گذاشته بودم وکیک هم توی فر توحالت گرم مونده بود. دلم از شدت گرسنگی ضعف میرفت وبه خاطر بیخوابی دیشب چشمام به زور باز مونده بود. کیک رو درآوردم وخواستم یکم بخورم ولی منصرف شدم. هرچی بود اون کیک تولد عماد بود وباید خودش اولین چاقو رو توش میزد. خواستم کیک رو دوباره توی فر برگردونم که صداش بلند شد: نزارش.
romangram.com | @romangram_com