#فقط_من_فقط_تو_پارت_53
-سلام
شیدا فورا از بوتیک زد بیرون..نشستم سر جام و به الناز نگاهی انداختم..موهاش یه رنگ دیگه شده بودن با آرایش برنز..این طور قیافش بهتر بود..بی حوصله رومو برگردوندم..خسته بودم...آنا ذهنمو داغون کرده بود..عاشقش نشده بودم..از خودم مطمئن بودم..اما از این که یه نفر بخواد نقش بازی کنه بدم میومد..جلوی من خودشو یه دختر آفتاب و مهتاب ندیده نشون می داد و ...اه اصلا چرا باید بهش فکر کنم؟بیخیال بابا...بره با همون آرشام جونش خوش باشه..
طرفای ساعت ده بود که بلند شدم تا بوتیکو تعطیل کنم..امروز سرمون زیاد شلوغ نبود..بهتر..نه که من خیلی حوصله دارم..به الناز گفتم:
-وسایلتو جمع کن..میخوام ببندم..
بی هیچ حرفی وسایلشو جمع کرد و زیر لب خدافظی کرد..از پاساژ زدم بیرون و سوار ماشینم شدم که دیدم الناز کنار یه پرشیا ایستاده و داره کل کل می کنه..پوز خندی زدم و رفتم پشت پرشیا ایستادم...مثل اینکه به نتیجه نرسید چون گازشو گرفت و رفت..
جلوی پای الناز ایستادم که چون شیشه ها دودی بود منو ندید..شیشه رو کشیدم پایین که صداشو شنیدم:
-صد و پنجاه
رومو برگردونم..با دیدن من به شکل محسوسی جا خورد..خواست بره که گفتم:
-سوار شو..
سرعتشو تند تر کرد و منم پشت سرش بودم..بعد از حدود پنجاه متری که طی کرد ایستاد تا بهش برسم..به محض ایستادن ماشین سوار شد..
بی هیچ حرفی پامو روی گاز گذاشتم...مغزم داشت منفجر می شد..این دختر داشت چکار می کرد..و من..من داشتم چکار می کردم..
توی یه کوچه ی خلوت ایستادم و بهش زل زدم..
romangram.com | @romangram_com