#فقط_من_فقط_تو_پارت_171
دست شیدا که همراه پیتزاش می رفت سمت دهنش تو راه خشک شد. آروم دستش و آورد پایین. به پیتزای تو دستش نگاه می کرد.
آروم گفت: راستش من مجبورم که تو بوتیک کار کنم.
مجبوره؟ چرا؟؟؟ کنجکاو گفتم: چرا؟؟؟؟
سرشو برد پایین تر احساس کردم ناراحت شد. سریع گفتم: البته اگه دوست نداری نگو. نمی خوام فضولی کنم.
یه نفس عمیق کشید و سرشو بلند کرد و به آشمون نگاه کرد. تکیه اشو داد به دیوار. زانوهاشو جمع کرد تو شکمش و دستهاشو از آرنج گذاشت رو زانوهاش.
آروم گفت: مجبورم به خاطر خانواده ام. به خاطر پدرم و به خاطر قرضی که دارم.
قرض؟؟ چه قرضی داره؟ این دختر مگه چند سالشه که بخواد قرض داشته باشه. با تعجب و پر سوال نگاش کردم. خیلی دلم می خواست ازش بپرسم ولی حس کردم ممکنه ناراحت بشه یا دوباره باهام بد شه و بگه به تو چه؟
-: بابام قلبش مشکل داره. مجبور شدیم عملش کنیم و گرنه ...( بغض کرد) وگرنه می مرد. ولی ما پول عمل و نداشتیم. برای همین از یه محمودی نامی قرض کردم. مجبور بودم و این کار و کردم.
هنوز نمی دونم کارم درست بوده یا نه. تو اون شرایز تنها راهی بود که داشتم. اما الان دارم پشیمون میشم. خیلی بی انصافهو با اینکه بیشتر پولشو بهش برگردوندم اونم سر موعد اما الان پیله کرده و میگه همه پولشو می خواد.
یا پولشو بدم یا ..... ( بغضش بیشتر شد. سرشو انداخت پایین و با همون بغض به زور گفت) یا با پسرش ازدواج کنم.
قلبم ریخت. احساس کردم از رو یه بلندی پرت شدم پایین. بی اختیار دستهامو مشت کردم. پیتزای تو دستم له شد.
یکی می خواست شیدا رو به زور ازم بگیره اونم چه زوری. به خاطر پول. چیزی که من داشتم اما نمی تونستم باهاش هیچ کاری بکنم. نمی تونستم با پولم به شیدا کمک کنم. فقط کافی بود حرف پولو بیارم تا دوباره بشه همون شیدای غد و یک دنده ی قبل و من این و نمی خواستم.
romangram.com | @romangram_com