#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_82

آریان: اتفاقا چون پسره میگم خبر به آموزشگاه دختــرونه زود تر می رسه.

خونشون یکی ازساختمون های بالا شهر بود. ریموت رو زد. در باز شدو رفتیم داخل پارکینگ.با هم سوار آسانسور شدیم. مثل خیلی از دخترا نبودم که از آسانسور بترسم چون تنبلی بهم اجازه نمی داد که بیخیال آسانسوربشم و از راه پله استفاده کنم.

وارد خونه که شدم پدرش به استقبالمون اومد و تو همون برخورد اول خیلی ازش خوشم اومد. مرد محترمی بود. یه نگاه کلی به خونه انداختم . آپارتمان نسبتا کوچیکی بود که یه قسمتش مبل های سلطنتی چیده بودن و طرف دیگه یه دست کاناپه قهوه ای رنگ که خیلی رنگشون تیره بود. کنارش یه آباژور پایه بلند بود. درکل دکور خونه تیره رنگ بود و نور پردازی هم طوری بود که باعث شده بود این تیرگی بیشتر و بیشتر تو چشم بیاد. یه آشپزخونه اپن هم یه گوشه از سالن بود. کنارشم یه راه رو بود که فکر کنم داخلش اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود.

داشتم به دور و بر نگاه می کردم که صدای پدرام رو شنیدم. با آریان حرف می زد.

- ممنون داداش ... شرمنده تو شرکت مشکل پیش اومده بود که رفتم وگرنه خودم می رفتم دنبالش ... از اون طرف آریان بیچاره هی می گفت خواهش می کنم و حسابی اعصابش از اون قضیه خرد بود.

بابا هم حسابی با پدر آریان که خسرو جون خطابش می کرد گرم گرفته بود. مامان رفت کمک خانومی که اونشب قرار بود میز شام رو بچینه. مامان همش همین طوره. دلش نمیاد کسی تنها تنها همه ی کار ها رو انجام بده. حالا دیگه کم کم پدرام هم تو بحث بابا و خسرو خان اظهار نظر می کرد و من فقط بهشون نگاه می کردم که با صدای آریان که از فاصله نزدیک به گوشم خورد. به سمت من خم شده بود و گفت:

- دروغم تبدیل به واقعیت شد.

چشمام رو تا آخرین حد ممکن باز کردم و گفتم:

- یعنی من دختر عمه شمام؟

romangram.com | @romangram_com