#استراتگوس_مرگ_پارت_93
- تقدیر این بوده. خواست خداست و من شکایتی ندارم.
چند ثانیه بعد چندین سرباز با لباسهای آبیرنگ وارد اتاق شدند و دور کوموسیاییها حلقه زدند و نیزههایشان را به سمت آنها نشانه گرفتند. زنی لاغراندام با موهای یکدست سفید، چشمان آبی و لباس سفیدرنگ وارد اتاق شد. تاج شکوفهمانندش میدرخشید. جسمی را در پارچهی قرمزرنگ در آغوش داشت.
هورزاد تمام وجودش چشم شد و به پارچهی قرمزرنگ خیره. ملکهی یخ روبروی هورزاد ایستاد و احترام گذاشت. آرام به سمت هورزاد رفت و جسم بیجان هوراز را درون آغوش هورزاد قرار داد. هورزاد بیجان لبخندی زد و هوراز را روی سینهی دیمن، سمت چپ خود قرار داد. چشمانش را باز و بست کرد. ملکهی یخی جلوی هورزاد در کنار کیوان زانو زد، سرش را پایین انداخت و گفت:
-درود ملکه. پوزش میطلبم، من ملکهی بیکفایتیام، وگرنه کوموسیاییها و رهبرشون نمیتونستن سرزمین رو تحت کنترلشون بگیرن و سرزمین من شاهد مرگ ملکهی اعظم و پادشاه و شاهزادهاش نبود.
هورزاد چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
- همونطور که به کیوان گفتم قسمت این بوده. کوموسیاییها پرچم سفید رو بالا آوردن. کاری باهاشون نداشته باشید، از این به بعد به سرزمین من خدمت میکنن. شما هم ملکهی باکفایتی هستی و خودت رو مقصر ندون.
چشمانش را از هم گشود و در چشمان کیوان خیره ماند و گفت:
- من رو به سرزمین خودم ببرید، میخوام آرامگاهم توی سرزمین خودم باشه. بعد از من، دمن ملکه است و تمام قدرتهام بعد از مرگم به دمن منتقل میشه. وقتی هجدهسالش بشه میتونه از قدرتش استفاده کنه. تا اونموقع مادرم... مادرم و دو مشاورم سرزمینم رو اداره کنند و...
ادامهی حرفش را نتوانست بزند؛ شروع به سرفه و خون بالاآوردن کرد. به سختی بـ ـوسهای روی گونهی هوراز نشاند. خود را با درد بالا کشید و لبهایش را به گونهی سمت راست دیمن چسباند و طولانی و پر از عشق بوسید. قطرهای اشک از چشمش سرازیر شد. نوری سفیدرنگ تمام اتاق را فراگرفت. روح از جسمش برخاست. سربازان آبیپوش با اشاره ملکهشان همگی به احترام مرگ ملکهی اعظم زانو زدند. روح هورزاد به سمت نور حرکت کرد. روبرویش دیمن، هوراز بغل به دست قرار داشت و دستش به سمت هورزاد دراز بود. هورزاد لبخند به لب دستش را در دست دیمن قرار داد. سهنفری به سمت جایگاه حقیقیشان رفتند. عشق ستودنیست. هورزاد در جهان اصلی به همراه عشق و فرزندش خوشبخت میشود. خوشبختی در جهان واقعی هم عالمی دارد.
اشک از چشمان کیوان سرازیر شد. حال وقت عمل به وصیت ملکهاش بود. به سمت ملکه یخی که با چشمان پر از اشک خیره به هورزاد بود بازگشت.
-چطور تونستن اینجا رو بگیرن؟!
romangram.com | @romangram_com