#استراتگوس_مرگ_پارت_9
چشمانش گرد شد. دیمن نامه داده بود. تند گفت:
- نامه رو بده.
بهداد دستان لرزانش را بالا آورد و کاغذ سفیدرنگ را به سویش گرفت. هورزاد متعجب به دستان لرزان بهداد خیره شد. چه شده است که دستانش چنین میلرزند؟ هورزاد خود نیز ترسید؛ اما ترس معنایی نداشت، نامه از سوی شوهرش، پدر فرزندانش بود. با یک حرکت سریع نامه را گرفت و گفت:
- میتونی بری.
بهداد تند نگاهش را به ملکهاش دوخت؛ نگران ملکهاش بود.
- اما...
هورزاد با فریاد میان صحبتش پرید:
- بهداد تو رو خدا برو، نمیخوام چیزی بشنوم الان میخوام تنها باشم.
بهداد سریع احترام گذاشت و بیرون رفت. هورزاد روی تختش نشست و به نامه خیره شد. نمیدانست چهطور نامه را بخواند. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- بسه هورزاد، باید بتونی.
قبل از آنکه پشیمان شود، نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:« درود. خوبی هورزاد؟ اوه ببخشید ملکه. میدونم ناراحتی از نبودن پسرت. ببین هورزاد؛ هیچوقت عاشقت نبودم، هیچوقت! نمیخواستم برگردم پیشت؛ اما بهخاطر بچهام اومدم. وقتی اومدم اونجا و بچهها رو بغل کردم، هیچ حس پدری بهشون نداشتم.»
romangram.com | @romangram_com