#استراتگوس_مرگ_پارت_86
هورزاد چشمانش را ریز کرد و پرسید:
- چهطور؟!
ماکان از جایش برخاست و گفت:
-توی کشتن دیمن بهت کمک میکنم.
- اونوقت چرا باید این کار رو کنی؟
ماکان پوزخندی زد، به سمت در رفت و گفت:
- فکر کن بهخاطر عشقی که بهت داشتم.
در را باز کرد و لحظهی آخر به سمت هورزاد برگشت و گفت:
-خوب فکر کن، من صبح در رو برات باز میذارم. آها تا یادم نرفته، دیمن قراره فرداشب به سمت شهرت حرکت کنه و اونجا رو نابود کنه.
ماکان بعد از زدن حرفش از سلول خارج شد و در را قفل زد. هورزاد ناباور روی سکو نشست و به زمین خیره شد. حال باید چه میکرد؟ با بازشدن در فرار میکرد؟ که با وجود سربازان ممکن نبود. یا میرفت دیمن را میکشت تا به شهرش حمله نکند و هم انتقام فرزندش را بگیرد؟ یا این که به ماکان اعتماد نکند؟
***
آرام بیدار شد، تمام بدنش درد میکرد. اشکهایش جاری شد. درد قلبش از زخمهایش بیشتر بود. از جایش برخاست و به سمت در سلول رفت. خواست فریاد بزند که متعجب به در باز سلول خیره شد. سریع در را باز کرد و بیرون رفت. راهروی باریک خلوتِ خلوت بود. تند به سمت چپ راهرو راه افتاد. هر چندقدم یک در بود؛ بهتر بود بگیم سلول که مخصوص زندانیها بود. از ترسش که کسی سر برسد، تند به سمت در ته راهرو دوید. به در بزرگ سورمهایرنگ که رسید، آرام بازش کرد. کسی جز دیمن داخل نبود. دیمن آرام روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و جفت دستهایش روی سینهاش قرار داشت. رنگش پریده و انگار مرده بود. به دور و برش نگاه کرد، با دیدن نیزهی فلزی روی میز کوچک سمت چپ، سریع آن را برداشت و به سمت دیمن رفت. با چشمهای اشکی بالای سرش ایستاد. چهطور توانسته بود این کار را با او بکند؟ یک انتقام ارزش این همه سختی را داشت؟ نفس عمیقی کشید. اشکهایش را پاک کرد. خواست برای آخرینبار پیشانیاش را ببوسد؛ اما پشیمان شد. نیزه را با دو دستش گرفت، بالا برد و آرام زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com