#استراتگوس_مرگ_پارت_13
- پسرتون چون شاهزادهی آتش هست سرما رو زیاد حس نمیکنه.
هورزاد لبخند غمگینی زد و گفت:
- باید هرچه سریعتر بریم؛ چون گفته بیستروز فرصت دارم. سرزمین یخی خیلی دوره، با جادو هم نمیتونیم بریم. سیمبر تو همراه من میای مگه نه؟
سیمبر به چشمان قهوهای ملکهاش که در اثر اشک برق میزدند خیره بود و نمیدانست چهگونه سخنش را بیان کند. آخر با لحن غمناکی گفت:
- ملکهام متأسفم، نمیتونم همراهتون بیام. باید به تنهایی این سفر رو برید؛ اما یادتون باشه خداوند همیشه همراهتونه.
هورزاد با چشمانی گرد که نشان از تعجبش بود گفت:
- چرا نمیتونی؟!
- چون شما باید به تنهایی از پس این امتحان بربیاید و خودتون رو به خدا ثابت کنید.
هورزاد تعجبش بیشتر شد؛ خداوند او را آزمایش میکرد؟!
اخمی کرد و در دل گفت:« ای خدای بزرگ و مهربون، تمام سعی خودم رو میکنم که پیشت سربلند باشم نه سرافکنده، فقط مثل همیشه کمکم کن.»
هورزاد مصمم لب باز کرد:
romangram.com | @romangram_com