#استراتگوس_مرگ_پارت_11


نور سفیدرنگ شدیدی تمام اتاق را فرا گرفت؛ به طوری شدید بود که هورزاد چشمانش را بست و آرام زمزمه کرد:

- بالاخره اومدی.

بعد از چند ثانیه نور از بین رفت. فرشته‌ی زیبای خدا آرام گفت:

- درود ملکه‌ی زیبای من‌.

هورزاد چشمانش را گشود و با بغض به چشمان زیبای فرشته‌اش خیره شد و با صدایی که بر اثر بغض می‌لرزید لب باز کرد:

- سیمبر اومدی؟

سیمبر لبخند غمگینی زد و دامن سفید لباسش را بالا گرفت و احترام گذاشت و پاسخ داد:

- آره، ببخشید دیر اومدم.

سیمبر سرش پایین بود. می‌خواست سرش را بالا بیاورد که هورزاد تند خودش را به او رساند و خودش را در آغوش سیمبر رها کرد. سیمبر دستانش را دور ملکه‌اش حلقه کرد. هق‌هق هورزاد دلش را می‌سوزاند. از همه‌چیز اطلاع داشت؛ اما نمی‌توانست کاری کند؛ زیرا خداوند می‌خواهد از ملکه‌اش آزمون بگیرد.

- سیمبر؟

سیمبر ملکه‌اش را بیشتر در آغوشش فشرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com