#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_87
برگشت؛ مظلوم نگاهش کردم.
-ببخشید.
کمی نگاهم کرد و فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ یه کم دلگیر شدم ولی به روی خودم نیاوردم. توی ماشین
فقط پدر و مادر راهول با ویکی حرف می زدند و من و راهول ساکت بودیم تا وقتی که به خونه ی عموی راهول
رسیدیم.
#پارت_بیستوچهارم
از ماشین پیاده شدیم. راهول کمی دور تر از من ایستاده بود. نزدیک تر رفتم؛ شونه ام به بازوش چسبید. نگاهم کرد
و لبخند زد و با دست های گرم و مردونه اش دستم ها رو گرفت. وارد خونه قصر مانند شدیم. از پله های گچی سفید
بالا رفتیم. با دیدن یه لشکر آدم که روی پاگرد پله ها ایستاده بودند لحظه ای مکث کردم. که راهول کنار گوشم
گفت: بیا پریا...
نفس عمیقی کشیدم و دنبال راهول راه افتادم. عمه های راهول، عمو ها و دختر عمو و پسر عمو و مادربزرگ و
پدربزرگ و کلا جد و آباد راهول توی اون خونه بود؛ اون قدر من رو بوسیده بودند و بغل کرده بودند که دیگه سرم
داشت گیج می رفت. روی مبل های آبی رنگ نشستم. خجالت می کشیدم و هر بار که نگاهم به راهول می افتاد
چشم هاش رو به معنی آروم باش روی هم می ذاشت. کنار مادر راهول نشسته بودم که عمه ی راهول اومد و گفت:
romangram.com | @romangram_com