#عشق_یه_پسر_هندی_پارت_84
بعد از خوردن نهار، راهول من رو به هتل رسوند و ازم خواست که خودم رو آماده کنم برای بعد از ظهر و رفتن به
دهلی. با عجله وارد اتاق شدم و کیف بزرگی که همراهم بود رو از چمدونم بیرون آوردم. دو دست لباس راحتی،
وسایل آرایشم و وسایل ضروری رو داخل کیف گذاشتم. از توی چمدونم لباس هندی سرمه ی رنگی که ایران دوخته
بودم رو بیرون آوردم؛ لباس خیلی زیبایی بود. بالا تنه و پایین تنه اش به هم چسبیده بود؛ کلوش دامن پایین تنه
گل های کرم رنگی حاشیه ی دامن، چاک های دامن، بالا تنه »، به این لباس لهنگا چولی می گویند « . خیلی زیاد بود
و سر دست های آستین رو تشکیل می داد؛ فقط یه کمی از روی نافم لخت بود و بقیه ی لباس خیلی پوشیده و
« مناسب بود. توی خونه امتحانش کرده بودم؛ خیلی بهم میومد عاشقش شده بودم. لباس رو همراه با چونری
مرتب توی کیف گذاشتم و حوله رو برداشتم ». همون شال بزرگی همراه لباس های هندی روی شونه یا سر می ذارند
و به سمت حمام پرواز کردم.
#پارت_بیستوسوم
از قطار پیدا شدیم. راهول دستم رو گرفت و من رو از توی جمعیت بیرون کشید؛ پوفی کشید و گفت: وای که چقدر
این جا شلوغه.
خندید و به من نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com