#عشق_تو_پس_کوچه_های_تعصب_پارت_32


خاله کنارم نشست و به زور موز را تا به انتها به خوردم داد... کمی بهتر شدم... مادر به رزیتا گفت:

- بهتره سفره رو پهن کنیم...

کسری جلوی در ظاهر شد و گفت:

- زن عمو کاری هست؟

-خیر ببینی مادر... می خوام سفره بندازم... با رزیتا کمک کنید ... بارانا زیاد حالش خوش نیست.

احساس کردم کمی داخل آشپزخانه سرک کشید... اما چیزی نپرسید و این نشان از دلخوریش می داد.

رزیتا با چاپلوسی گفت:

- آقا کسری بهتره زودتر کمک کنید تا سفره رو پهن کنیم.

سرم را که به شدت درد می کرد محکم گرفتم.

سفره پهن شد و همه چیز به طرز زیبایی چیده شد... همه کمک کرده بودند و تنها کسی که هنوز یارای بلند شدن نداشت من بودم...

مادر همه ی مهمانان را سر سفره دعوت کرد.. خاله همراهیم کرد.

هر کس چیزی می گفت و تنها کسی که بی توجه به من بود فقط کسری بود...

با اشاره ی عمو یحیی کنارش نشستم.

جایی خیلی دورتر از کسری.

اما نگاه های گاه و بی گاهش را حس می کردم.

دلم می خواست محکم باشم.

نمی خواستم ضعف نشان دهم... اما خب نمی شد.

بی مهری کسری کلافه ام می کرد.

*************

میز بزرگِ مقابلم پر شده بود از کادوهای رنگارنگ...

اما قلبم با خنجر بی مهری کسری زخم خورده بود و نا آرام...

بعد از خوردن شام به اتاقم رفتم و در کمال آرامش رنگ رژم را ترمیم کردم و از اتاق بیرون آمدم...

پدرم مرا به نزد خود فرا خواند. کنارش نشستم...

دست خودم نبود...

آن قدر مورد توجه اطرافیانم بودم که بی اختیار لوس و از خود راضی شده بودم...

کسری آرام گوشه ای از مبل نشسته و به جایی نامعلوم خیره بود...

امین به سمت پخش رفت و صدای موزیک فضای خانه را پر کرد...

romangram.com | @romangram_com