#عشق_در_قلمرو_من_پارت_44


هزار تا چرای دیگه تو ذهنم بود اما جواب برای هیچ کدومشون پیدا نمی کردم.

گرگم بیتاب نوازش دوباره آرن میشد.

دوست داشتم اون بدونه من کیم و کنارم بمونه ؛ اما طبق قوانین ما اگر کسی از راز یا وجود ما با خبر بشه یا کشته میشه و یا مجبور یکی از ماها باشه.

دلم نمی خواست زندگی عادی و راحتش رو ول کنه و به ما ملحق بشه.

اما از طرفی نمی تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم.

انگار از وقتی که دیدمش آروم و قرار ندارم.

سرم رو تکون دادم و سعی کردم افکارم رو سمت دیگه ای سوق بدم.

نمی خواستم دیگه چیزی بگم ؛ این حرف ها جز دردسر چیزی واسم نداره.

ذهنم آشفته ام از این اعتراف بهم ریخت.

با عصبانیت صندلی رو عقب کشیدم و خواستم از جام بلند شم که درد بدی توی کتفم پیچید .

از درد صورتم جمع شد و روی صندلی ولو شدم.


romangram.com | @romangram_com