#انسانم_آرزوست_پارت_41
_چشم اقای رئیس!دیگه امری نیست؟
نیشش تا بناگوش باز میشه....اخم هام رو غلیظ تر به رخش میکشم و میگم:
_گفتم که من هر وقت هرکاری که بخوام میکنم!!!
قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه از اتاقش خارج میشم...باروو نیست!عجیبه!با عجله میرم سمت خوابگاهم...شکمم داره از گرسنگی غار و غور میکنه و بوی قیمه مدهوشم کرده....
***
لباسم رو عوض میکنم و از اتاق خارج میشم...قبل از اینکه به تراس برم از پله ها میرم پایین...محوطه ی کمپ طبق معمول همیشگی موقع ناهار قلقله است!برق شادی رو تو نگاه های زیادی میبینم و لذت خوردن یه غذای واقعی...قند تو دلم آب میشه...سریع با دوربینم دست به کار میشم و لحظات به یاد موندنی رو ثبت میکنم....شادی و خوشحالی این مردم رو که لحظات نادری هستن!!!برمیگردم به ساختمون و میرم سمت تراس...توی تراس هم شور و شوق جدیدی در جریانه...همه از این غذای جدید ذوق زده شدن...هرچند مسئولین کمپ غذای مخصوص میخورن ولی خورش قیمه چیزی نیست که بتونی هر روز تو یه کشور غریب بخوری!!!
با لبخند میشینم سر میز...چشمم میفته به یوسفی که اون سر میز نشسته و با حالت خاصی نگاهم میکنه...نمیدونم چرا ولی برای یه لحظه،فقط یه لحظه ی کوتاه انگار نیروی برق بهم متصل شده...به خودم میلرزم...سرمو میندازم پایین...
مشغول خوردن میشم...با اینکه اقا ابراهیم اولین باره این غذا رو میپزه ولی واقعا هیچ فرقی با قیمه های ایران نداره...دقیقا طعم و بوی قیمه نذری ها رو میده...ذوق زده قاشق بعدی رو میخورم...نگاهم باز تو نگاه خیره ی یوسفی گره میخوره...با لبخند واسش لبخوانی میکنم:
_ممنون.
لبخند میزنه و ذوق زده سری به معنای خواهش میکنم تکون میده...رفتاراش عجیبه...باروو کنار ستون ایستاده و اخم هاش بدجوری تو همه!این هم عجیبه!
_باروو؟تو چرا هیچی نمیخوری؟
_تشکر خانوم من بعدا غذا میخورم الان ساعت کاریه!
اخم میکنم و میگم:
_یعنی چه!الا همه دارن ناهار میخورن!الان ساعت کاری نیست!وقت غذا خوردنه!!!بیا بشین غذاتو بخور!!!
باروو سری تکون میده و از تراس خارج میشه...یعنی چه...عجیبه!این رفتار ها دیگه برای چیه!؟بیخیال فکر کردن به این موضوع میشم و مشغول خوردن غذا میشم...حسابی ازش لذت میبرم...فکر کنم این اولین غذاییه که من توی کمپ واقعا از خوردنش لذت برده باشم!
romangram.com | @romangram_com