#احساس_من_معلول_نیست_پارت_90


عصر هنگامه با روی گشاده اومد دفتر . پیروز تا دیدش ، پیش پاش بلند شد و هنگامه با فروتنی اونو دعوت به نشستن کرد و گفت :

-حالتون خوبه ؟ بهترین ؟ دیگه سرگیجه ندارین ؟

پیروز لبخندی زد و گفت :

-نه ! خیلی بهترم !

هنگامه نشست رو مبل و نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت :

-از مامان و بابا جویای حالتون بودم . گفتم اونا مزاحم می شن و می پرسن دیگه . منم از اونا بپرسم که بیشتر مزاحمت ایجاد نکنیم . پیروز پرید وسط حرفش و گفت :

-این چه حرفیه ! اون شب خیلی مزاحمتون شدم .

همون موقع نویدی کلاسش تموم شد و اومد تو دفتر ! پشت سرش کلاس دکتر احمدی و خانم احتشام هم تموم شد . اونا دیگه کلاس نداشتن . نویدی و بقیه گرم با هنگامه سلام علیک کردن . همه ی حواس پیروز به نویدی بود . نویدی دفتر حضور غیاب اساتید رو امضا کرد . وسایلش رو گذاشت تو باکس خودش و رو به هنگامه که مشغول صحبت با خانم احتشام بود گفت :

-خوبین خانم دکتر ؟

هنگامه با همون ملبخند متین گفت :

-ممنون !

نویدی گفت :

-بعد از کلاس وقت دارین ؟

احتشام و پیروز چشم دوخته بودن به دهن هنگامه . پیروز داشت دق می کرد . هیچ نقشه ای هم نداشت .

هنگامه گفت :

-بله اشکالی نداره !

نویدی با یه لبخند مکش مرگ ما گفت :

-پس من ساعت هشت جلوی در موسسه هستم .

پیروز تو دلش می گفت :

-پسره ی پر روی نچسب .جلوی ملت ، جلوی منی که پسر عمه اشم قرار می ذاری روانی ؟ واقعاً که رو نیست سنگ پاست !

احتشام رو به هنگامه گفت :

-خانم حداد در مورد اون دانشجو تون که حرفش پیش اومد تونستین کاری انجام بدین ؟

romangram.com | @romangram_com