#احساس_من_معلول_نیست_پارت_59
******
ترسیده بود . حسابی رفته بود تو بحر مسابقه که با صدای جیغ ، دو متر پرید هوا . اما برای لحظه ای دختری که رو به روش ایستاده بود رو نشناخت . یه الهه ی زیبایی . یه منبع نامرئی آرامش . این گره نگاه ، چند ثانیه بیشتر طول نکشید . هنگامه اروم به پشت دیوار خزید . مطمئناً این شیطنت قرار بود نصیب داییش بشه و به احتمال قوی هنگامه از حضور اون تو خونه شون خبر نداشت . این همه شور و هیجان از دختری به سن هنگامه ، کاملاً نشون از روح پر حرارت و شاد این دختر داشت. همین حس شادابی ، باعث شد پیروز برای لحظه ای به این همه آرامش و بی دردی هنگامه غبطه بخوره . اما چیزی که این وسط یه مقدار که نه ، شاید خیلی تازگی داشت ، زیبایی هنگامه تو خلوت خودش بود. هر چند فرار هنگامه و همینطور وحشت خودش از ناگهانی بود این برخورد ، مانع از نگاه عمیقش به دختر داییش شده بود . اما اون پیش خودش به وضوح به این موضوح اعتراف کرد که هنگامه در ورای اون حجاب همیشگی و پوشیدگی ظاهری دائمی ، دختری زیبا و خواستنی ست. هر چند اخلاق و منش خوب هنگامه تو این چند وقته ی اخیر کاملاً برای پیروز محرز شده بود ولی دیدن زیبایی های مخفی خدا دادی اون هم جای خود داشت .
تو فکر بود که با صدای دایی به خودش اومد ! سلام بر خواهر زاده ی بی وفای خودم .
*****
تصمیم داشت اینبار رو اون تابلوی به قول پیروز خوفناک بیشتر تمرکز کنه . چرا باید مردی مثل پیروز از اون تابلو اینقدر وحشت می کرد و اصلاً چرا مهشید باید یه همچین چیزی رو می کشید و میذاشت جلوی چشم خودش و بقیه !
وقتی مهشید برای آوردن چایی وسط کلاس ، به آشپزخونه رفت ،هنگامه سریع بلند شد و خودش رو به اون تابلو رسوند . در وهله ی اول به پیروز حق داد. فضای رعب انگیزی ترسیم شده بود . انگار اون زن و مرد از وضعیت ناراضی نبودن و این در حالی که بود که طبق آموزه های استاد ادیب ، فضای کلی نقاشی اینو القا می کرد که نقاشش موقع طراحی اون از وضعیت روحی به سامانی برخوردار نبوده و در کمال ناراحتی و غصه اقدام به طرح این تابلو کرده.
با صدای استکانها به سمت مهشید برگشت . مهشید سینی رو روی میز گذاشت و به سمت هنگامه اومد و کنارش ایستاد و گفت:
-چطوره ؟
هنگامه با لبخند گفت :
-تأمل برانگیزه !
مهشید لبخندی زد و گفت :
-کار خودمه !
هنگامه نگاهی دوباره به تابلو انداخت و گفت :
-با بقیه ی تابلوهاتون متفاوته . انگار سبک خاصی نداره ! مثل این می مونه که یه احساسات لحظه ای یا یه ماجرا رو درست همونطور که تو ذهنتون اثر گذاشته ، طراحی کردین .
بعد نگاه اجمالی ای به بقیه ی تابلوهای تو پذیرایی انداخت و گفت :
-منم نقاشی می کشم . با بیشتر سبکهایی هم که اینجا گذاشتین آشنام . ولی این ...
مهشید دستی رو مرد داخل نقاشی کشید و گفت :
-این شوهر سابقمه ! مرد بدی نبود . ولی بهم خیلی بدی کرد ! حدس شما درسته . این نقاشی رو یه هفته بعد از طلاقم شروع کردم . تو دو روز هم تمومش کردم . تنها چیزی که بعد از بدی اون مرد در حقم ،آرومم می کنه نگاه کردن به این تابلوئه ! برای همین درست زدم جلوی دیدم . می بینین درست جایی به دیوار زدمش که هم از پذیرایی ، هم از ورودی خونه و هم از آشپزخونه تو تیرسنگاهم باشه !
هنگامه آرم گفت :
-متاسفم ! انگار با کنکاش بی مورد ، باعث شدم خاطرات ناخوشایندی رو مرور کنید .
مهشید با دست به هنگامه اشاره کرد که بنشینه و گفت :
-چاییتون سرد نشه ! نه اینطور نیست . زندگی گذشته ی آدمها ، هرگز فراموش نمی شن . همیشه هستن ! شاید کمرنگ بشن ولی بی رنگ نمی شن . من خودم می خوام بعضی از اون خاطرات همیشه زنده باشن . تا اشتباهی رو که یک بار مرتکب شدم ، دوباره تکرار نکنم . برای همین هست که می خوام برم . نمی خوام دوباره خطا کنم !
romangram.com | @romangram_com