#احساس_من_معلول_نیست_پارت_43


پیروز تو دلش گفت :

-عجب پا قدم خوبی دارما ! هنوز پام به موسسه نرسیده ، زبان آموز پیدا کردم واسش !

*****

یه هفته مرخصی گرفته بود . بهانه اش پیروز و موسسه بود . ولی اصلی ترین دلیلش ندیدن زاهدیان و خریدن فرصت برای یه جواب درست بود ! مسئول آموزش یه کم من و من کرد ولی هنگامه که با مدیر گروه صحبت کرده بود ، خیالش راحت بود که حرفهای مسئول آموزش خیلی مهم نیست . قبل از پیروز تو موسسه بود . همین که پیروز اومد ، جلوی پای اون بلند شد . پیروز مقتدر دعوت به نشستنش کرد . هنگامه از پشت میز نغمه بلند شد و با دست به پیروز اشاره کرد که بره پشت میز . پیروز روی اولین مبل مربوط به مراجعه کننده ها نشست و گفت :

-همینجا خوبه !

هنگامه هم برای احترام ، اومد و رو به روی پیروز نشست .

با یه ارایش ملایم سعی کرده بود پف زیر چشم و بی حالیش رو کمرنگ تر کنه ولی خیلی موفق نبود . چون پسر عمه ی تیزش ، متوجه شد که هنگامه خیلی سرحال نیست .ولی چون خیلی اهمیت نداشت براش ، چیزی نپرسید !

هنگامه با صدای آروم گیراش ، شروع کرد به توضیح بعضی از کارهایی که پیروز باید انجام می داد . کار سختی نبود . بیشتر برنامه ریزی کلاسها و همینطور حساب کتاب بود و این خیلی برای پیروز سخت نبود که بخواد سریع کارو دست بگیره.

هنگامه در حالی که سرش تو کاغذا بود ، آروم توضیح می دادو با انگشتهای کشیده و ظریفش ، جاهایی رو که مهم بود رو نشون می داد .پیروز متفکر و با دقت به توضیحات جامع هنگامه گوش می کرد .

همون موقع آبدارچی با دو تا چایی وارد دفتر مدیرت موسسه شد و هنگامه و پیروز که غرق کاغذا بودن ، برای لحظاتی ، سر از اون همه دفتر و دستک بلند کردن.

این اموزش برای هنگامه هم پیامد خوبی داشت . لااقل یه مقدار از فکر نریمان بیرون می اومد . مسئله ی بغرنجی بود . هنگامه اهل دل شکستن نبود . نریمان هم همینطور . نریمان می خواست بدون اینکه حرفی بزنه کنار بکشه اما می ترسید دل هنگامه بشکنه که شاید نریمان به خاطر نقص عضوش کنار کشیده . حالا هنگامه هم تو موقعیتی مشابه ، دوست نداشت با جواب منفی خودش رو راحت کنه و نریمان رو تو عذاب گرفتار ! اون دوست نداشت جوری به این ارتباط خاتمه بده که دل نریمان بشکنه و غرورش له بشه . همین کش و واکش بین عقل و منطق و همینطور جولاندهی وجدان وسط این کارزار خیلی براش سخت بود و در واقع این آموزش کوتاه مدتی که برای پیروز در نظر گرفته بود ، یه جورایی براش گریز از فکر راجع به این مسئله بی سرو ته بود .

در سکوت چاییشون رو خوردن و دوباره مشغول شدن . هنگامه تا ساعت یک بعد از ظهر تو موسسه کنار پیروز موند و یه سری از مسایل رو باهاش حل و فصل کرد . تو این فاصله پیروز با چند تا از اساتید موسسه هم اشنا شد . اونا هم با پیروز به عنوان مدیر جدید موسسه ، آشنا شدن .

بعد از ساعت یک ، هنگامه احساس کرد واقعاً دیگه کشش نداره . بنابراین به بهانه ی دانشگاه ، از موسسه زد بیرون . حال و حوصله ی خونه رفتن و توضیح دادن به مادر برای این زود اومدن رو هم نداشت . بهترین جا هنرکده ی استاد بزرگ ، ادیب بود . مردی که نقش زدن روی بوم رو به هنگامه یاد داده بود . مردی میانسال که از وجود هنرمندش ، آرامش ساطع می شد . هنرمندی با ایمان که عشق به خدا تو همه ی کاراش مشهود بود .

وارد هنرکده شد . فضا همون فضا بود . معنوی و دلکش.نگاهی به ساعتش انداخت ! قاعدتاً باید استاد کلاس داشته باشه . اما هیچ صدایی نمی اومد . وارد راهرویی شد که به کلاسها ختم می شد . تو هیچ کدوم هیچ کس نبود ! تعجب کرد . یعنی چی ؟ اگه در اینجا بازه ، پس باید استادم باشه دیگه ! یا حداقل یکی که بخواد جواب ملت رو بده . برای اطمینان در نمازخونه رو باز کرد . یه اتاق کوچیک دو در دو که استاد برای نماز خوندن خودش و هنرجوها درست کرده بود . حدسش درست بود . استاد عمیقاً مشغول راز و نیاز بود . هنرکده رو هم به امون همون خدایی که داشت باهاش درد و دل می کرد ول کرده بود . حداقل کمِ کمش ، به اندازه ی سی میلیون تومن اونجا تابلو نقاشی به در و دیوار آویزون شده بود . ولی مگه خدایی که بنده اش با اون خلوص داشت باهاش حرف می زد ، اجازه می داد بلایی سر اون اجناس بیاد ؟

همونطور تکیه زد به دیوار و چشم دوخت به هاله ی نورانی ای که دور مرد رو به رویی رو گرفته بود . نماز استاد که تموم شد ، برگشت عقب و وقتی هنگامه رو تو آستانه ی در دید با خوشرویی سلام کرد . هنگامه از اینکه اون اول سلام کرد شرمنده شد و با لبحند گفت :

-بازم از بهت من سوء استفاده کردین و ثواب بیشتر بردین ؟

استاد در حالی که دکمه های سر دستش رو می بست ، بلند شد و اومد نزدیکتر و گفت :

-خوشحالم کردی دخترم ! خوش اومدی !

هنگامه از آستانه ی در کنار رفت و بعد از خروج استاد از اونجا ، پشت سرش راه افتاد . استاد از راهروی کلاسها عبور کرد و وارد قسمت اصلی هنرکده که به عبارتی نمایشگاه و مغازه به حساب می اومد شد و پشت میزش نشست. هنگامه هم کنار میز رو صندلی نشست !

استاد با خروشرویی گفت :

-چه عجب هنگامه جان ؟ خیلی وقته یادی از ما پیر و پاتالا نمی کنی ها !!!

هنگامه اخمی کرد و گفت :

romangram.com | @romangram_com