#احساس_من_معلول_نیست_پارت_41
محسن گفت :
-حالا کسی رو هم پیدا کردین ؟
هنگامه نگاهی به پیروز انداخت و بعد رو به محسن گفت :
-بله یکی رو پیدا کردیم و ولی خودش خبر نداره ! ممکنه که قبول نکنه . شایدم بکنه ! نمی دونم !
محسن با تعجب گفت :
-خب چرا بهش نمی گین ؟
هنگامه گفت :
امروز همین قصد رو داشتم که شما با دعوت کردن پسر عمه ، کارم رو راحتترکردین .
پیروز متعجب به هنگامه نگاه کرد که هنگامه ادامه داد :
-راستش آقا پیروز ، شما با معیارهای ما خیلی مطابقت دارین . می خواستم خواهش کنم در صورت مقدور بودن تا حدود یه سال ، به ما تو این زمینه کمک کنید . هر چند شاید برای شما کم باشه و حقوقی هم که برای مدیر در نظر گرفته شده ، حالا به عقیده ی شخص بنده ، بدک نیست . در ضمن دسترسی به اینترنت و غیره و ذالک هم دارین که برای پروژه های درسیتون بتونین راحت باهاش کار کنید . کار زیادی نمی خواد . یعنی کارش اصلاً سخت نیست ، فقط وقت گیره !!!
پیروز لبخند محوی زد و گفت :
-غافلگیر شدم دختر دایی !!! انگار شما مسئول کار پیدا کردن برای من شدین ، اما به نظرم بد نیست . من وقت فراغت زیاد دارم . حداقل تا سال اول هستم این روند ادامه خواهد داشت .
هنگامه که از جواب پیروز خوشحال شده بود با لبخند گفت :
-یعنی من می تونم از طرف شما به نغمه قول همکاری بدم ؟
پیروز گفت :
-البته !!! هیچ ایرادی نداره ! من تبریز که بودم ، صبح از خونه می زدم بیرون و ساعت ده شب برمی گشتم . الان یه مقدار بیکاریم زیاده و همین کسلم می کنه ! فقط خودتون در جریان هستین که هر وقت استاد منو بخواد باید دانشگاه حاضر باشم . تو مواقع باید چیکار کرد ؟
هنگامه گفت :
-ایرادی نداره !!! موسسه یه آبدارچی وظیفه شناس و وارد داره که می شه چند ساعتی موسسه رو بهش سپرد. تو این موارد ، اینکارو می کنیم . در ضمن شما تنها نیستین ! منم بعد از دانشگاه می یام اونجا و همراهتون هستم .
همون موقع فریبا با چایی اومد تو پذیرایی .
هنگامه بعد از مشخص کردن مبلغی که نغمه برای مدیر در نظر گرفته بود و اطمینان از قبول کردن پیروز ، شماره نغمه رو گرفت و خبر خوش پیدا شدن مدیر رو به نغمه داد . تو اون روز عجیب ، با اون اتفاقات ناراحت کننده ، این خبر برای خود هنگامه که بدجور دپرس بود ، یه جورایی نقش استامینوفن رو داشت . حداقل یکی از کارهایی که باید انجام می شد ، به سرانجام رسیده بود.
****
تنها کسی که بین اون چهار تا جوون ، اون شب رو خوب خوابید ، پیروز بود ! مهشید سردرد کشنده ای داشت که با خوردن کلی قرص هنوز هم ذق ذق می کرد ! هنگامه فقط به سقف زل زده بود و اصلاً نمی دونست دقیقاً الان باید راجع به چی فکر کنه و نریمان که تمام شب رو روی کاناپه گذروند .
romangram.com | @romangram_com