#دنیای_عسلی_رنگ_من_پارت_13

+خداحافظ عزیزم
مامانم خیلی خوب مونده بود.اخه خیلی زود ازدواج کرده بود.خودش که میگه ۱۶ سالگی ازدواج کرده و تو ۱۷ سالگی هم آرسام به دنیا اومده و تو ۲۱ سالگی هم من.منو آرسام ۴ سال باهم اختلاف سنی داشتیم.هیـــــــن!
بچه ها منــو میکشــــــــن ساعت ۷ شددد!!
سریـــــــع سوار آئودی شدمو از خونه زدم بیرون.خونه ساناز اینا دوسه کوچه بالاتر از ما بود اول رفتم دنبال اون.دم در خونشون دوسه تا تک بوق زدم و سانازهم اومد بیرون.اوووفــــــ رفیق مارو باش ببین چه کـــــــرده!شلــوار تنگ سفیـــد یه مانتو جذب مشکی که دور کمـــرش یه کمربند چرم میخورد و یه شال مشکی.موهای به رنگ زغالشم از زیر شال بیرون بود.بابا فـــــدات!!!!😍😍
سوار ماشین شدو شروع کرد به غــر زدن منم که اماده.باشماره سه من.۱ ۲ ۳ شــــروع
+اخه احمــــق مگه نگفتی ۷.یه نگاه به ساعت انداختی؟الان ساعت ۷ و ۱۵ دقیقس.این چه وقت اومدنه جناب؟نمیومدی که سنگین تر بودی.دوساعته دم در منتظرتم میفهمــی؟؟؟دیگه الان داشتم میرفتم بالا که صدای بوقت اومد.شانس اوردی وگرنه حقت بود میرفتم بالا تا بشه واست درس عبرت😠
-اووه ساری مامازل یه نفـــــــس عمیــق بکش اها دمــــــــ😁
+وا روانی واسه چی؟؟
-خو خره دقت کردی از اون موقع که سوار شدی یه ریز داری به اون فک مبارک زحمت میدی؟
+برو بابا راه بیفت
-باشـــــــــه
بعدم گازشو گرفتم ورفتم دنبال مهرنازو ساناز اوناهم نامردی نکردنو کلی غـــــــر زدن+ کلــے پس گردنی
+حقته تاتو باشی سر موقع بری
-بشین بینیم بابا +پپپرووو

romangram.com | @romangram_com