#دو_نقطه_متقابل_پارت_145

دوستم داره ، در حالی که این طوری نبود ... حالا هم حتما بعد از اون همه محبت دروغی که بهم کرد یهوی بیاد و بهم
بگه منو نمی خواد خب به شخصیت آقا لطمه می زد ... بس که ایشون ثبات شخصیت دارن ... ای مرده شور این ثبات
شخصیتیشونو ببرن ...
دیگه خود درگیری هم پیدا کرده بودم ...
مثل همیشه دو تقه به در زد و بعد از مکثی کلید توی قفل چرخید ... در باز شد که امید وارد خونه شد ...
تو دستش یه نون سنگک داشت ... خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم : بابا نان آورد ...
اما امید که بابا نبود ... شاید بابای من بود !!! آخه مامانم هر وقت کودک درونش فعال می شد به شوهرش می گفت بابا
... چه چیز هایی هم یادم میومد ...
آروم بلند شدم که امید چشمش به من خورد ... بعد از این یه ماهه خب جای تعجب هم داشت که من لباس مرتب
بپوشم ... از بس شلخته شده بودم که امید با نگاه به سر و وضع من تعجب کرد ...
آروم گفتم : سلام ... خسته نباشی ...
سری تکون داد و جواب داد : ســـلام .. مرسی خانم ... خوبی ؟!
_اوهوم ....
ابرویی بالا انداخت و به سمت اتاقش رفت ...
شام توی سکوت گذشت ... تازه که به خودم اومده بودم می فهمیدم سکوت سر شام چقدر تلخ بوده ، چون شام مزه
ی سرد شده و تلخ می داد با سکوت ما ...
مقابل تلوزیون نشستم ... من امید رو دوست داشتم ، چه طور می تونستم اینو ازش بخوام ... دستم شروع به لرزش
کرده بود و بغض گلومو فشار می داد ... احساس می کردم الانه که گلو پاره شه از چنگ هایی که بغضم به گلوم
مینداخت ...
بلند شدم تا با یه لیوان آب سرد حداقل این بغض لعنتی رو فرو بدم تا بره پایین ... امید هم تو آشپزخونه بود و داشت
آب می خورد ...
با هم از آشپزخونه خارج شدیم که امید گفت :

romangram.com | @romangram_com