#دو_نقطه_متقابل_پارت_141
با هم شروع کردیم و ریز خندیدم ... خوشم میومد منو ول می کردی تو این جور موقعیت ها هم می خندیدم ...
با یادآوری مشکلم یاد امید افتادم ... امید کجا بود !؟ ... وقتی یاد حال و روزش افتادم نگران شدم ... سریع رو به نگار
گفتم :
_نگار بقیه کوشن !؟
نگار _مامان و زهرا جون که دم در نشستن و ور ور ور حرف می زنن . بابا و عمو حمید هم پایینن ... امید هم که ... اااام
همین جا تو بیمارستانه !
_مطمئنی ؟!
نگار _ نه !
اخمی کردم و به نگار خیره شدم که گفت :
_راستش ما اومده بودیم حالش خوب نبود ... حواسمون به تو پرت شد که بعد هر چی صداش زدیم جواب نداد ... رو
همین مبله فشارش افتاده بود ...
خدایا ... زندگی سخته یا من سختش کردم !؟ ... ولی خب تقصیر من چی بود ؟! مگه من خواستم ..؟!
بی هوا تو خیابونا قدم بر می داشتم ...مغزم انقدر درگیر افکارم بود که داشت منفجر می شد ... از امید خبر نداشتم و
داشتم نگرانش می شدم ... لعنت به این زندگی ! لعنت ... دیگه خسته شدم ...
یه هفته ای بود که شوک از دست دادن بچه امون به من و امید وارد شده بود و حالا هم دو سه روزی بود که فهمیده
بودیم که این طوریاست.... این طوری که دنیا و چرخش با من و امید بد لج افتاده ... بد می چرخونه برامون ... اشکم
سرازیر شد ...
امید خیلی بچه دوست داشت ... بعد از این که از بیمارستان مرخص شدم دو سه روزی خونمون ماتمکده بود اما زود
جو عوض شد که ...
که یه هفته بعدش تو آزمایشگاه بهم گفتن که یه سر به دکتر بزنم ... هر دومون به شک افتاده بودیم و دوباره فهمیده
بودم که این آرامش قبل طوفان بوده ...
رو به روی مادر سوده نشستیم که مادرش با احتیاط گفت :
romangram.com | @romangram_com