#دلتنگ_پارت_55
لای لالایی گل لاله
اشک چشما زلاله
دیگه خوشی محاله
کاش زود تموم شن
شب های غیبت
زودتر سحرشه
این شام غربت
صدایی دیگه شنیده نشد.سکوت عجیب و دل خراشی اتاق رو فراگرفت..پتو رو توی مشتم فشردم..خاطره چی خواستی از مامانت..فهمیدم که مامان با گفتن اسم بابا توی لالایی دوباره ناراحت شد.داشت بی صدا اشک میریخت
با ناراحتی گفتم_مامان قراربود امروز ناراحت نباشی
بابغض توی گلوش گفت_امشب شب ازدواج ما بود..چقدر بابات دوست داشت روز تولد من ازدواج کنیم..این روز بهترین روز زندگی من بود اما نذاشتن
صداش ایندفعه آروم تر به گوش رسید_نزاشتن خاطره.از خدا بی خبرها منو توی جوونی به خاک سیاه نشوندن..میخوام گریه نکنم دخترم ولی نمیشه..همش با خودم میگم حق اون چی بود؟چرا باید بخاطر اینکه یه نفردیگه توی زندگی ما بود اون کشته بشه..اگر اون بود همه چیز متفاوت بود
وصدای هق هق آرومش به گوش رسید..حرفی نزدم..حداقل امشب خودش رو خالی کنه تا بلکه کمی از این درد درمان شه
دوست داشتم واقعا بدونم عشق چیه که مامان رو به این کشونده.هرچند میدونم تواین زمانه دیگه عشقی وجود نداره که بخواد یه انسان رو تااین حد،مرگ بار کنه
* * *
من_مامان نظرت چیه؟
مامان_نمیدونم..چند تا کلاس میخوای بری؟
من_رشته انسانی دیگه اونقدر هاهم نیاز به کلاس کنکور نداره فقط عربی..بقیش آسونه
مامان_باشه..یکم پول تو حساب هست فکرکنم بشه باهاش بری کلاس
لبخندی زدم و گونشو با عشق بوسیدم
به همراه مامان رفتیم توی مدرسه و من واسه کلاس کنکور که توی مدرسه برگزار میشد،درس عربی رو ثبت نام کردم..توی ماه بهمن بودیم و من کمی دیر مراجعه کردم اما بازم خوب بود چون سال های پیش هم رفته بودم
romangram.com | @romangram_com