#دلربای_من_پارت_42
یکم لباسم جمع کردم.نگاهی به مهمون های حاضر
انداختم.دنبال یه آشنا بودم! دلم تنها بودن رو نمیخاست
چشم هام روی دختری قد بلند که موهای طلایی رنگش را باز
گذاشته بودثابت موند بلاخرپیداش کردم.چقدر دلتنگش بودم!
مگه میشه دلربا غافلگیر بشه! من حتی از قبل میدونستم
این گمشده به مهمونی میاد ..آروم به سمتش قدم برداشتم.
پشت سرش ایستادم.دستم روی شانه اش گذاشتم که یکم
جاخورد.و برگشت سمتم...اول ناباوارانه نگاهم کرد.با
لبخندگفتم:
-نمیخای سلام کنی دوست دوران بچه گی؟
به سختی پلک زد و بدون حرفی در آغوشم گرفت..زدم زیر
خنده گفتم:
-دختر یواش استخون هام خرد شدن
ازآغوشم فاصله گرفت.بازوهام گرفت..و اجزایی صورتم از
نظر گذراندهنوز باورش نشده بود زمزمه وار گفت:
-دلربا؟!
-جانم
-باورم نمیشه این تویی؟!
پلک هام باز بسته کردم گفتم:
-اره
دوباره در آغوشم گرفت و با بغض گفت:
- باورم نمیشه ! بعد ده سال بلاخره دیدمت ! نمیدونی چقدر
دلتنگت بودم!
برای اینکه یکم اذیتش کنم گفتم:
romangram.com | @romangram_com