#دلربای_من_پارت_27
مهران با عجله گفت:
-باش اومدم..
تماس قطع کردم....آدرس مسیری که داشتیم می رفتیم براش
پیامک کردم! آرین که ازترس سکوت کرده بود به سختی لب
باز کرد گفت:
-دلربا؟
از نگرانی و ترس که یک جابهم غلبه کردن بودن !عصبی شدم
فریاد کشیدم:
-آرین یکم ساکت شو محض رضای خدا
آرین کوبید روی فرمون گفت:
-دست پام میلرزه لعنتی!
باید راه حلی پیدا میکردم! یکم فکر کردم جرقه ی توی
مغزم زده شد.سریع به آرین گفتم:
-بزن کار!
آرین باترسی که بهش غلبه کرده بودگفت:
-چی؟!
صدام بردم بالا گفتم:
-نشنیدی چی گفتم؟! بزن کنار!
ماشین به گوشه خیابون هدایت کرد.سریع ازماشین پیاده شدم
و به سمت صندلی راننده رفتم و به آرین گفتم:
-برو سرم جام بشین یلا
آرین سرم جام نشست...درباز کردم..یک لحظه مکث
کردم.زیرچشمی ماشین پایدم...بافاصله ی کم ازما متوقف
شده بود.پشت رل نشستم...و به آرین گفتم:
romangram.com | @romangram_com