#درگیرت_شدم_پارت_97

ما دوتا به ظاهر دوست اما در واقع دشمنای خونی هم هستیم.
شاهین بیشتر کاراشو به پسرش پدرام سپرده و فقط توی مهمونی ها و
معاملات بزرگ شرکت میکنه.
پسرش به اندازه شاهین توی کارش ِخب َرس.
با بغض که سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم: زنش چی؟ زندست؟
_نه مثل اینکه حدود بیست سال پیش توی تصادف درجا مرده.
دیگه نمیخواستن چیزی بشنوم.
یه قطره اشک مزاحم با بی رحمی روی گونم چکید. سریع با دستم
پاکش کردم تا از نگاه تیز هومن دور بمونه.نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
از روی مبل بلند شدم و گفتم: ممنون نیازی نیست دیگه ادامه بدید،
چیزایی که باید میفهمیدمو فهمیدم.
قبل از اینکه برم گفت: برای مهمونی هفته بعد هم برو چیزایی که نیاز
داریو بخر.
سری تکون دادمو بدون حرف اضافه ای به باغ رفتم.
الان فقط باید روی ماموریت خودم تمرکز کنم.
یاد اون زیرزمین افتادم.
یعنی هنوز اون فرد هست؟!
بدون جلب توجه به سمت زیرزمینه رفتم.

romangram.com | @romangram_com