#درگیرت_شدم_پارت_158

رسوا کردن من به ریشم میخندیدند.
به بهونه دستشویی از جام بلند شدمو به باغ رفتم.
پرهام فکر کنم فهمید چمه چون چیزی نگفتو به یه نقطه خیره شد.
یه چندتا نفس عمیق کشیدم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم.
یعنی پدرام هنوز منو دوست داره؟ هنوز من خواهر کوچولوشم؟خواستم برگردم داخل ویلا که صدای چندنفر که باهم صحبت میکردند
از پشت ویلا به گوشم خورد.
حس کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاده بود.
با نوک پام به پشت ویلا رفتمو قایم شدم تا منو نبینند.
دوتا نگهبان با سهراب وایساده بودندو سهراب بهشون پول میداد.
سهراب بهشون گفت: افرین کارتونو خوب انجام دادید. فقط بمب رو
جایی که گفتم گذاشتید دیگه؟
یکی از نگهبانا گفت: بله اقای شیری، توی اتاقی که بالا بود.
سهراب گوشیشو از جیبش در اوردو گفت: میتونید برید.
اوناهم تشکر کردنو از دری که پشت ویلا بود رفتند.
گوشیمو با دستای لرزونم از جیبم در اوردمو شروع کردم به فیلم
گرفتن.سهراب به یکی زنگ زدو گفت: پرهام همین الان با نوشین از ویلا
برید بیرون. کارتون تموم شده اونجا.
بعد گوشیو قطع کردو همونجور که از همون در پشتی بیرون میرفت

romangram.com | @romangram_com