#درگیرت_شدم_پارت_128

به ِمن و ِمن افتاده بود: خب... خب.... چیزه... اصلا چه دلیلی داره من
به تو توضیح بدم؟!
خندمو خوردم گفتم:سریع حاضر شو بیا بیرون کا ِرت دارم.
و قبل از اینکه فرصت جواب دادن بهش بدم کنار در ورودی وایسادم
تا بیاد.
بعده چند دقیقه بالاخره اومد.
یه هودی مشکی با شلوار قد نود و شال ساده ی مشکی پوشیده بود و
چشمای خمارو کمی پف کردش نشون میداد که تازه از خواب بیدار
شده.بدون هیچ حرفی درو باز کردمو باهم از ویلا رفتیم بیرون.
همونجور که توی پیاده رو راه میرفتیم نوشین گفت: الان اومدیم بیرون
که قدم بزنیم؟! فردا هم میشدا. حالا کارتو سریع بگو لطفا.
صداش یکم لرزش داشت.
هیچکس توی خیابون نبودو اینجوری من راحتتر میتونستم حرف بزنم.
همینطور که اروم اروم قدم میزدیم گفتم: زندگی تغییر میکنه. ادما باید
به ساز سرنوشتو زندگی برقصنو دم نزنن.
اما من نتونستم و فقط به یه چیز فکر کردم... انتقام! چیزی که همیشه
از بچگی ازش متنفر بودم اما حالا.....
تک خنده ای کردمو ادامه دادم: تنها ارزوم اینه که از هومنو

romangram.com | @romangram_com