#دردسر_پارت_181

لباش فاصله گرفت

-خانوم خاکـ.....



(باران)

هر کار میکردم نمیتونستم از فکرم بیرونش کنم از هر دری وارد شدم عرفان جلو چشمم بود صدای نگار که گفت(دو...)واای خدایا دارم دیوونه میشم ...

نه نه من باید فراموشش کنم باید فراموشش کنم ...

بلند شدمو رفتم سر وقت کیفم کلیدی که عرفان داده بود بهمو برداشتم اونروز این کلید و داد بهم و گفت :من از صبح تا 6و7 مطبم هروقت خواستی بیا خونه من ...از اون روز تا الان دستم مونده اینو داد چون اون موقع بیمارش بودمو حال و وضع خوبی نداشتم الان که خوبم میتونم برگردونم بهش هر وقت دیدمش یادم بمونه بدم ...

حس فضولیم تحریکم میکرد برم خونشو ببینم ..خب اون که گفت من تا 6 و 7 نیستم الانم ساعت 4 پس دو سه ساعتی وقت دارم ..سریع بلند شدمو یه دست لباس پوشیدم را افتادم...

یه نیم ساعتی تو راه بودم وقتی وارد ساختمون شدم یه چی مثل خوره افتاد به جونم ...یعنی کارم درست بود؟ اگه خونه باشه چی؟همه ی افکار منفیمو به زور کنار زدمو وارد اسانسور شدم ...

کلید و انداختم تو در ،در روی پاشنه پا باز شد ..از چیزی که مقابلم دیدم احساس کردم یه لحظه قلبم واستاد یه چیزه سرد از نوک پام تا مغز سرم جریان پیدا کرد یه دفعه از سرماش لرزیدم..

نه این امکان نداره ......



(نگار)

درو بست و من مبهوت جمله اش بودم .

چند بار تکرارش کردم


romangram.com | @romangram_com