#درنده_ولارینال_پارت_81


- ملیسا باید به سالار اعتماد کنیم .. همینطور به استاد تئونالد .

راجر لب ورچید :

- من این تئونالد رو میشناسم ... مشاور پیتر بهم گفته بود ازش چند تا معجون برای شاه کریش بگیرم .

مرد سفید پوش خندید :

- منم تو رو خوب یادمه راجر ... یادمه تو هم مثل این خانم زیبا کلی سوال برای پرسیدن داشتی و ترسیده بودی .

ملیساندرا به تندی گفت :

- من نترسیدم .

تئون گفت :

- البته .. اما راجر ترسیده بود .

راجر با غضب به سمت تئون حالت هجومی گرفت و پاسخ داد :

- آره .. اون مال وقتی بود که انسان بودم .. ضعیف بودم ... پست بودم.. و خدمتکار بودم ... شاید لازم باشه بهت نشون بدم الان چیم ...

تئون لبخند تحقیر آمیزی زد :

- برای من ارزشت اون موقع خیلی بیشتر از الان بود ... تو نمی دونی چیو از دست دادی و وقتی می فهمی که ببینی چقدر در برابر یه انسان ضعیف و پستی . وقتی که با تمام وجود می خوای فانی باشی اما جاودانه ای ... وقتی که می خوای کند و جراحت پذیر باشی اما نیستی ... وقتی از قدرت ، سرعت و جاودانگی خسته بشی و وابستگی به خون تو رو در هم بشکنه ... وقتی از یه نیمه مرده بودن حالت به هم بخوره ... وقتی از یه جایی به بعد دیگه نخوای زنده باشی ...

سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد . گویی حرف های تئون قلب همه را لرزانده بود . رز روی یک صندوق چوبی نشست و به راجر زل زد . بریان سکوت را شکست :

- باز هم تکرار می کنم ... اگه هر بلای عجیبی سرش بیاد ، هر چیزی که بلا محسوب بشه ... به بدترین شکلی که به تصورتون نمی رسه .. می کشمتون و کاری می کنم مرگتون یک ماه طول بکشه ...


romangram.com | @romangram_com