#درنده_ولارینال_پارت_68

- با من بیا ... می خوام برم روی صخره کنار دریاچه ... می تونی بقیه سوالاتت رو اونجا بپرسی .

آیدن با لحن دردمندی پاسخ داد :

- نه ... فعلا نمی خوام چیزی بپرسم ... همین حقیقت برای امشبم کافیه . ترجیح می دم تنها باشم .

بریان دستش را روی شانه آیدن گذاشت و گفت :

- آیدن ... تو بخوای یا نخوای وارث اون تخت بودی ... این یه مثال رایجه که تخت پادشاهی اون چیزی که می خواد و حقشه رو به دست میاره .. مهم نیست قیمتش چی باشه .

آیدن با انزجار گفت :

- قبلا هم این حرفا رو شنیدم ... _ سپس سعی کرد حرف های سالار را دقیق نقل قول کند _ تخت شاهی برای تو تشنه است ... شاه های زیادی به زانو در میان تا تخت اون چیزی که می خواد به دست بیاره و تو پادشاهی هستی که تخت می خواد ... حتی آدریان هم گفت که نمی تونه عطش تخت رو بنشونه .

بریان به آیدن خیره شد . چیزی شبیه ترحم یا انعطاف در نگاهش موج می زد . افکار آیدن اما هر لحظه بیش از پیش روی پاره کردن گلوی یک تکشاخ مانور می داد . بریان گفت :

- بیا برگردیم به کلبه آیدن . من از رفتن به صخره منصرف شدم .

در طول مسیر برگشت اما هیچ حرفی رد و بدل نشد . گلوی آیدن حالا می سوخت اما سعی داشت با تمام توان مبارزه کند . بریان شاید آخرین نفری بود که آیدن می توانست او را تکه و پاره کند .

وارد کلبه که شدند ، همه به جز الویس خوابیده بودند . الویس با دیدن آنها لبخند زد و گفت :

- خیلی نگرانم .

بریان هیزم ها را کنار شومینه خالی کرد و پرسید :

- چرا ؟ من که بهت گفتم دیر میام اما خیلی زود برگشتم .

- درباره تو نه ... گروه گشت نا پدید شدن . شاید بهتر بود من باهاشون برم . راجر رو فرستادم دنبالشون . ملیساندرا اصرار داشت بره اما ....

صدای الویس با فریاد راجر از کنر دریاچه قطع شد :

romangram.com | @romangram_com