#درنده_ولارینال_پارت_65


- متشکرم . اما فکر نمی کنم بی جهت نجاتم داده باشین .

- درسته . بی جهت نبوده .

- خب ؟

بریان به یک درخت تکیه داد و به دریاچه زل زد . قطرات درشت باران به صورتش می خورد و آب دریاچه را می لرزاند . باد هوهو کنان از بغل گوششان می گذشت . بریان بی انکه از اب چشم بردارد ، جواب داد :

- می خوایم این زمستون رو تمومش کنیم .

نفس در سینه آیدن حبس شد . یک قدم به عقب بردارد اما زنجیر پایش به سنگی گیر کرد و او را به زمین انداخت .

بریان رو گرداند و به سمت آیدن رفت . آیدن خود را عقب کشید . با همه توان دربرابر حس دریدن سینه بریان مبارزه می کرد اما گویی اینبار نمی توانست بر این درنده وحشی درونش فائق آید . بریان دست دراز کرد تا آیدن را از جا بلند کند اما آیدن روی پاهای خودش ایستاد و گفت :

- گفتی می خواین زمستون رو تموم کنین ؟

بریان چشمانش را تنگ کرد :

- سه سال طول کشید تا بفهمم چور تمومش کنم . معلومه که می خوام . تو نمی خوای ؟

آیدن با حیرت به بریان خیره شد و با تردید گفت :

- منم می خوام .

بریان لبخند زد . آیدن ادامه داد :

- بهت که گفتم من از مرگ نمی ترسم .

بریان تبرش را به تکه پوب دیگری کوبید و پاسخ داد :


romangram.com | @romangram_com