#درنده_ولارینال_پارت_62

قلب آیدن ناگهان در هم پیچید . تحمل شنیدنش را این حرفا برایش دشوارتر از آنی بود که فکر می کرد . در تمام این هفت سال حتی از تکرار نام کریشنا در ذهنش هم پرهیز کرده بود و حالا همه چیز مدام او را به یاد چشمان آبی او می انداخت . آسمان آبی و پوشیده از ابر و دریاچه زیبای محوطه .

بریان از جا برخاست و گفت :

- میرم بیشتر هیزم بیارم .. این تاصبح تموم میشه . شما هم بهتره استراحت کنین . به محض برگشت اکیپ گشت دیروز ... نوبت گشت تو و گروهته ملیساندرا ، ممکنه من تا اون موقع برنگردم .. اگه بر نگشتم ، الویس اکیپ بعدی رو تعیین می کنه .

آیدن از جا برخاست و گفت :

- منم باهات میام .

بریان بی انکه به آیدن نگاه کند ، پاسخ داد :

- تو بمون و استراحت کن ... زنجیر هات کندم می کنه .

آیدن چند قدم تند به سمت بریان برداشت و گفت :

- من می تونم به اندازه تو سریع باشم .

روهان روپوش زمستانی اش را پوشید و رو به آیدن گفت :

- اگه تو کلبه راحت نیستی با من به خونه سنگی بیا .

- نه .. من با بریان می رم .

بریان بی آنکه حرفی بزند ، از در کلبه خارج شد . آیدن پشت سرش به راه افتاد . بریان بند چکمه اش را سفت کرد و پرسید :

- چرا نمی ری بخوابی ؟

- فکر می کنی خوابم می بره ؟ می دونی چقدر حرف دارم که باهات بزنم ؟

بریان لبخند زد اما به هیچ وجه احساس صمیمیتی را القا نکرد :

romangram.com | @romangram_com