#درنده_ولارینال_پارت_56

- خب ... قرن ها پیش ... قبل از اینکه شاه دالویش به حکومت برسه برای سالیان طولانی خاندان دیگه ای از اجنه ، فرمانروا بودن .در واقع نژدی از الف ها که حالا بر اثر مخلوط شدن نژاد ها دیگه هیچ اصیلی ازش وجود نداره . اون خاندان نه فقط به ولارینال ..به سالاریال و حتی دورتر یعنی میلرین و سیامات. حکومت می کردن .. اسم این سرزمین ها هم اسامی چهار فرمانروای حاکم به اوناست . در واقع دو پادشاه یعنی میلرین و سیامات و دو ملکه ...

آیدن کامل کرد و گفت :

- دو ملکه ... ولارینال و سالاریال .

- دقیقا .

- خب ادامه بده .

- جنگ شد . دالویش و برادرخوندش شورش کردن و ولارینال توی یه خواب دید که حتما شکست می خورن .. خیلیا می گن اون می تونسته پیشگویی کنه . ولارینال به خواهر و دوتا برادراش گفت این جنگ محکوم به شکسته و بهتره قبل از اینکه بیشتر از این کشته بدن ، سرزمین ها رو تسلیم دالویش کنن . سه تای دیگه قبول نکردن اما ولارینال با دالویش یه توافق کرد . اون گفت سرزمینش رو تسلیم می کنه به شرطی که بهش قول بده کس دیگه ای نمی میره و این بخش کوچیک که الان می بینی از مرز ولارینال خارج و به صورت مستقل از همه سرزمین ها متعلق به اون و نسلش باشه . ولارینال یه پسر بیشتر نداشت . شوهرش خیلی زود مرد و من از نسل همون پسرم .

- این منطقی نیست که همینجوری سرزمینش رو تسلیم کنه و این هم منطقی نیست که دالویش همینجوری اونا رو به امان خودش بذاره .

روهان شانه ای بالا انداخت و گفت :

- خودم هم بارها این سوال رو از خودم پرسیدم ... یه جای داستان می لنگه و فکر نکنم هیچ وقت بفهمم چی . حتما یه چیزی باید این وسط اتفاق افتاده باشه .. یه معامله مهم که نمی دونم چیه ... بعضیا میگن برادرخونده دالویش ، فرمانده نیکاناس این توافق رو ترتیب داده .

بریان به عمد بحثشان را تمام کرد :

- رسیدیم آیدن .

روهان اخم کرد و گفت :

- هیچ وقت نمیذاره تمومش کنم ... می تونیم مفصل بعدا دربارش حرف بزنیم .

و آیدن می دانست چرا بریان چندان از ادامه این حدسیات استقبال نمی کند . بریان در حقیقت فرزند حرامزاده فرمانده نیکاناس بود که شاه دالویش او را به عنوان پسر نامشروع خودش به همه معرفی کرد . با توجه به انچه که آیدن پیشتر در تصاویر ذهنی بریان در اغما دیده بود ، بریان دل خوشی از پدر واقعیش نداشت و ترجیح می داد ، دالویش را پدر خطاب کند . به محض آزاد شدن ذهن آیدن دوباره عطش به سراغش آمد . شامه ، گلو و آرواره اش به شدت تحریک شده بود . میل به دریدن هر لحظه بیشتر آزارش می داد . بریان که گویی متوجه این بی تابی آیدن شده بود ، گفت :

- خودت رو کنترل کن .. به محض اینکه کنار دریاچه برسیم ، ذهنت دوباره درگیر میشه .. مطمئن باش به همین راحتی آزاد نمیشه .

آیدن نفس عمیقی کشید و کف دستش را با ناخن های سنگی برجسته اش فشرد . کف دستش خونی و خیس شد .

romangram.com | @romangram_com